صحبت کردن با سورا
سان پدرومادرش را درسن ۱۱سالگی از دست داد وفقط یک خواهر بزرگتر از خودش داشت.
دیییینگگگگگگ!دیییینگگگ! صدای زنگ تلفنش بود .روی مبل خود را انداخت وتلفن گوشی اش را جواب داد.بالای تلفنش نوشته بود ،سورا .
ـ الان برات پول واریز میکنم .
ـ اولا سلامت کو دوماً من کی خواستم برام پول بریزی سان ؟خواستم حالتو بپرسم .سوما دیگه لازم نیست برای شهریه دانشگاهم پول بریزی ،خودم یه کار پاره وقت پیدا کردم .تو یه رستوران کار میکنم و....
سان وسط حرف سورا پرید وگفت :لازم نیست کارکنی خواهر .خودم برات پول واریز میکنم .
ـ هی سان من دیگه بزرگ شدم تا کی میتونم محتاجت باشم .تو خودت مدرسه داری ویک سال دیگه باید کنکور بدی .تازه این منو خجالت زده میکنه که پولمو از داداش کوچیکتر از خودم بگیرم .
ـ لازم نکرده خجالت زده باشی .این موضوع دیگه جای بحثی نداره.
ـ راستی سان ،به حرفم گوش کردی ؟گفته بودم که روابط تو با بقیه بهتر کنی .
ـ سورا من حوصله ی خودمو ندارم چه برسه به بقیه.
ـ باشه خب کار دیگه ای نداری سان؟
ـ نه ندارم خداحافظ
ـخداحافظ سان.!
سان گوشی را قطع کردو گفت :آه زندگی خیلی حوصله سربره .ای کاش یه تغییر خوبی تو زندگیم اتفاق بیفته.