به تراپیستم گفتم « من از مردن حیوونها بیشتر از مردن آدمها می ترسم. »
همانطور که توی دفترش چیزی مینوشت، گفت « یعنی چی؟ »
روی مبل چرمی زرشکی جابهجا شدم و گفتم « مثلاً اگه توی خیابون ببینم جنازهی یه گربه افتاده، حالم خیلی بد میشه. حتی شبش خوابم نمیبره. اما اگه ببینم یه آدم افتاده کف آسفالت، اونقدر بهم نمیریزم. »
نگاهم را دزدیدم و زل زدم به گلدانهای ردیف شدهی پای پنجره. توی ذهنم مامان و بابا و تمام آدمهایی که دوستشان دارم، جان گرفته بودند و میگفتند حتی ما؟
تراپیستم خواست چیزی بگوید. نگذاشتم. پریدم توی حرفش « البته این حس بیخیالیم فقط نسبت به آدمهای غریبهست. نسبت به آدمهایی که نمیشناسمشون. » بعد توی دلم به خودم فحش دادم که خاک بر سرت. که حتی از اینکه تراپیستت هم قضاوتت کند، میترسی. گفت « چی شده که انقدر از آدمها بیزاری؟ »
نگاهش کردم. چند تصویر محو آمد جلوی چشمهام. خواستم بگویم به هرکس بیشتر اعتماد کردم، بیشتر صدمه دیدم. خواستم بگویم آدمها فقط تا وقتی کنارم بودند، که برایشان نفعی داشتم. خواستم بگویم نزدیک شدن به آدمها همیشه ضربههای بزرگی بهم زده. اما نگفتم. ترسیدم مجبور شوم چیزهای بیشتری تعریف کنم. سرش را تکان داد که یعنی متنظر است. گفتم « شاید چون اولین چیزی که تو بچگیم از دست دادم، چند تا مجسمهی قورباغهای بود. » تعریف کردم که نمیدانم بابا چرا عصبانی شده بود. فقط یادم میآید که با مشت زد تو شیشهی بوفهی عروسکهام و تمام قورباغههام را ریخت زمین. گفتم وقتی سر و دست و پای شکستهی قورباغههام را جمع میکردم و میریختم توی جعبه، کلی گریه کردم. اما خودم میدانستم آن کلکسیون و آن قورباغهها ربطی به سؤالی که پرسیده بود نداشت. راستش نمیخواستم واقعیت را بگویم. از قورباغهها گفتم تا مجبور نشوم از چیزهای دیگری حرف بزنم. به فکر فرو رفت. زیر لب گفت چه دردناک.
همان موقع صفحهی گوشیم روشن شد. یک پیامک آمد از تبلیغات مزخرف هر روزه. صورت لئو را که دیدم، دلم برایش ضعف رفت. برای چشمهای عسلیش و بدن پشمالوش. برای سبیلهای درازش و آن تک سبیل گوشهی لبش که چند فر خورده و چرخیده و رفته بالا. برای بوی تنش که بویی است مابین بوی خاک و بوی پوشال خنک کولر. دوباره گریهام گرفت. گفتم « دلم برای گربهم خیلی تنگ شده. »