ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه‌سادات‌عسکری
ریحانه‌سادات‌عسکری
ریحانه‌سادات‌عسکری
ریحانه‌سادات‌عسکری
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

چیزی که سیاه‌ترین روزای زندگیمو رنگی کرد| کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

هیچوقت دلم برای دوران دبستانم تنگ نشده. حتی گاهی دلم میخواد از حافظه م پاکش کنم. به جرئت میتونم بگم بدترین روزای زندگیمو اونجا سپری کردم. خیلی زود با جامعه روبرو شدم. مدرسه‌مون اون موقع ها بر محور تبعیض و پارتی میچرخید. دختر ناظممون پرنسس مدرسه بود و محض رضای خدا یه کلمه درس نمیخوند.(خودش باافتخار اینو میگفت) ولی همیشه نفر اول مدرسه و جشن ستارگان بود. هرکی هم میخواست اونجا به جایی برسه، باید پاچه خواریشو میکرد. ولی من ذاتا اینجور خفت رو نمیتونستم بپذیرم. واسه همین خیلی بهم سخت گذشت و شدیدا سرکوب شدم. (جالبه که منم دختر مدیر مدرسه بودم، ولی نه اون مدرسه!) از کلاس سوم دبستان افسردگی شدید داشتم و بدون اغراق بخوام بگم، هرشب روی یه بالش خیس میخوابیدم. آرزو میکردم مدرسه مون مثل فیلما یه مشاور میداشت که بتونم دردمو بهش بگم. ولی تهِ امکانات مدرسه‌مون، اتاق بهداشتش بود. یادمه توی کتاب مطالعات اجتماعیمون نوشته بود اگه مشکلی اذیتتون میکنه به مشاور یا معلمتون بگین. مشاور که نبود، معلمم تو تیم اونا بود. مامانمم شاغل بود و کم پیش میومد بتونیم باهم وقت بگذرونیم. خلاصه بچه ی ساده ای مثل من، توی اون شکنجه گاه روحی و روانی که تمام دغدغه شون استفاده ی ابزاری از بچه ها برای پاچه خواری اداره بود، نابود می‌شد.

نمیدونم سیستمشون عوض شده یا نه ولی هنوزم حالم ازش به هم میخوره. یادش به شر!
نمیدونم سیستمشون عوض شده یا نه ولی هنوزم حالم ازش به هم میخوره. یادش به شر!

اما چیزی که باعث شد بتونم اونجا دووم بیارم و در پسِ تاریک ترین خاطراتم از اون مدرسه یادم بیاد، اشتیاق روزای شنبه بود. ورزش داشتیم؟ سه‌شنبه ها روزای ورزش بودن که فاجعه بود. (هیچکی منو تو تیمش راه نمیداد و باهام مثل یه نخودی رفتار میشد.)

شنبه ها چه خبر بود؟

از زنگ تفریح اول، مینی بوس آقای ساجدی تو حیاطمون پارک می‌شد و تا آخروقت همونجا بود. تو مدرسه خیلی طرفدار داشت. هم خودش، که مهربون و شوخ‌طبع بود؛ هم مینی‌بوسش، که با بقیه مینی‌بوسا فرق داشت. فقط دو ردیف صندلی روبروی هم داشت و یه قفسه کتاب تهش. کلی جینگولی جات از سقفش آویزون بود و کفِش فرش داشت.

قول نمیدم که این دقیقا همون باشه، ولی همین بود😁
قول نمیدم که این دقیقا همون باشه، ولی همین بود😁

یه سری از بچه ها بجای گرگم به هوا و قایم باشک بازی، زنگای تفریح صف می‌کشیدن جلو در این شاهکار تا کارتشون تایید بشه و برن کتاب بردارن و بیان. منم جزوشون بودم. همکلاسیام یجوری نگام میکردن که فکرمیکردم شاید دیوونه شدم😐😄

همیشه آرزو داشتم رو اون صندلیا بشینم و تا آخرِ مدرسه کتاب بخونم، (بااینکه سبک بیشتر کتاباشو دوست نداشتم و بنظرم زیادی بچگونه بودن) ولی شرایطش نبود. مشاورم، معلمم، دوستم، و ناجیم شده بود راننده ی اون مینی‌بوس.

همیشه بهمون میگفت من داداش سام درخشانی ام. کیه که باور کنه😏😂
همیشه بهمون میگفت من داداش سام درخشانی ام. کیه که باور کنه😏😂

شاید حتی خودشم ندونه چه نقشی در دوران دبستانم ایفا کرده. چقدر منو از اون روزای مسخره و حال به هم زن نجات داده، و کمکم کرده امیدوار باشم. از همین تریبون ازتون ممنونم آقای ساجدی! چیزی حدود ۱۰ سال از اون‌روزا میگذره. من نه تنها یه کتابخون شدم، که یه کتاب‌نویس و مشاور بالقوه هم شدم!

درسته اثری چاپ نکردم، ولی حداقل واسه خودم، زنگای انشا، پیش دوستام و خانواده‌م نویسنده بودم. (یه رمان چاپ نشده دارم🤭🤪)

و بخاطر دردی که به تنهایی در دوران کودکیم تجربه‌کردم، توی فرم انتخاب رشته‌م تقریبا فقط مشاوره و روانشناسی زدم.

پیشاپیش سختیاشو پذیرفتم؛ چون نمیتونم تحمل کنم منِ‌دیگه‌ای بخاطر نبودِ کسی که باید می‌بود، آسیب میبینه!🪴💚

عمیقا میتونم عمق این خنده هارو درک کنم🙂
عمیقا میتونم عمق این خنده هارو درک کنم🙂

مدرسهمینی بوسکتابخانهخاطرهمشاور
۵
۰
ریحانه‌سادات‌عسکری
ریحانه‌سادات‌عسکری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید