ویرگول
ورودثبت نام
ناهید یوسف زاده
ناهید یوسف زاده
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

حلوا

حلوا


زن جوان از درِ ورودی وارد قبرستان شد. شناختمش؛ از سفیدی گچ دستش که از زیر چادرش پیدا بود و مرد جوانِ همراهش که دست دختربچه‌ای را در دست داشت و در دست دیگرش زیرانداز و سبد گل و... یک‌راست سمت قبر آمدند. زیرانداز را روی مزار انداختند. مرد، سبد گل را روی قبر گذاشت. زن نشست و سرش را روی قبر خم کرد. دو زن چادریِ دیگر کنار آن‌ها نشستند. زن سرش را بلند و دوروبرش را نگاه کرد. از دور که مرا دید با اشاره‌ی دست به من فهماند که بروم نزدیکشان.

دو زن چادری بلند شدند و با تکان دادن سرشان خداحافظی کرده و به‌طرف حرم آمدند. یکی از آن‌ها پچ‌پچ‌کنان وقتی که از کنارم می‌گذشتند، گفت: «همه‌چیزشون عالیه، عجب دسته‌گلی، چه میوه‌های درجه‌یکی، خرماهای مضافتی پر از مغز گردو رو دیدی فقط زبونم لال نمی‌دونم چرا حلواشون این‌قدر سوخته و تیرهَ‌س!» داشتند دور می‌شدند که صدایشان بلندتر شد.

زن دیگر گفت: «هیچ مادری داغ عزیز شو نبینه الهی، اونم دختر بَچش رو. چه حواسی واسش مونده بیچاره!»

درست می‌گفتند. هر هفته دیس حلوای دست‌نخورده و باقیمانده خیرات روی قبر را، وقت رفتن توی کیسه‌ی برنجی‌ام جا می‌کرد و من هم آن را موقع رفتن به خانه، کنار دیوارِ نزدیک بساطم می‌گذاشتم و می‌رفتم. با اشاره‌ی او پارچه‌ای روی بساطم کشیدم. کتابم را زیر بغلم گذاشتم و راه افتادم. چند متر که جلوتر رفتم مردد ایستادم. به این فکر بودم: «نکنه کاری که می‌خوام انجام بِدم باعث ناراحتی زن بِشه؟»

دل به دریا زدم و کنار بساطم برگشتم. از زیر پارچه، دیس بزرگ یِه بار مصرف حلوایی بیرون کشیدم. زرد، خوش‌رنگ، خوش‌بو و از نوع پخت انگشتی، با کلی تزئین خلال پسته و بادام روی آن. خیرات مزار بغلِ بساطم بود.

دوزانو کنار مرد جوان نشستم و هم‌زمان دیس را روی قبر گذاشتم و با گفتن «خدا بیامرزتش» شروع به خواندن سوره‌ی جمعه کردم.

زن، زیر چادر با صدای آهسته گریه می‌کرد. دخترکی با لباس کهنه و وصله‌دار کنار زن آمد؛ داشت با دستش روی شانه‌ی زن می‌زد؛ زن به خیال آنکه دخترش است گفت: «نکن عزیزم.» دختر همچنان به شانه‌ی زن می‌زد. زن که به هوای بغل کردن دخترش سرش را بالا آورد. دختر ژنده پوش را دید که دستش به‌طرف خوراکی‌ها دراز بود. چند سیب قرمز و پرتقال درشت توی دستانش جا داد، دخترک باعجله آن‌ها را در کیسه‌ی سیاه پلاستیکی‌اش ریخت. دوباره به شانه‌ی زن زد؛ این بار اشاره‌ی دستش به سمت حلوا بود آن‌هم حلوای طلایی و نه حلوای سوخته. زن نگاهی به من و او کرد. در حال خواندن قرآن، دیس را به وسط قبر هل دادم و با اشاره سر و دستم به زن فهماندم که به او هر مقدار که می‌خواهد بدهد. زن، سریع ظرف حلوا را در کیسه‌اش خالی کرد. دخترک با رضایت رفت.

نزدیک غروب وقت اذان، مرد ظرف‌های خالی را جمع کرد و روانداز را برداشت. زن، گل‌ها را روی قبر، پرپر کرد و شیشه‌ی گلاب را روی آن‌ها ریخت. وقتی زن اسکناس درشت‌تری به من داد، رضایت را در چهره‌اش دیدم و خوشحال شدم که از آوردن حلوایم دلگیر نشده. کیسه‌ام را که با ریختن باقیمانده‌ی میوه و شیرینی‌ها به‌زور و با فشار می‌بستم گفتم: «خانم امشب برا آرامش روحش سوره‌ی یاسین می‌خونم.» روی صورتش لبخند کم‌رنگی نشست. با صدای شنیدن اذان مغرب با گفتن الفاتحه، همگی بلند شدیم آن‌ها سمت در خروجی رفتند و من سمت بساطم.

***

وارد قبرستان که شدیم دلم برای دیدنش پر کشید؛ قدم‌هایم را تندتر برداشتم و یک‌راست سمت قبر او رفتم. چادرم داشت از سرم می‌افتاد. می‌خواستم آن را درست کنم ولی نمی‌شد؛ با یک دست شکسته در گچ و ظرف حلوا در دست دیگرم. «حامد» هم نمی‌توانست آن را بگیرد با دست‌های پرش. اگر هم می‌توانست آن را نمی‌گرفت، زیرا شرط آوردن حلوا این بود که من آن را بگیرم، آخر، پختن حلوای مرا قبول نداشت. همیشه با گله می‌گفت: «آردش هنوز خامه ولی سوخته‌ست ای‌بابا کمی بیشتر حواست رو بِده آبرومون رو نبری».

نه این‌که بلد نبودم بپزم، ولی همیشه از دو چیز بدم آمده یا بهتر بگویم وحشت داشته‌ام. یکی صوت قرآن که وقتی از خانه‌ای یا مکانی بلند می‌شد مفهومش این بود که آهای آهای خبردار کسی آنجا مرده و دیگری حلوا و پختنش است که همیشه برای مرده‌ها و مراسم عزا پخته می‌شد! از هرچه ترسیده بودم به سرم آمده بود.

هفته‌ی اول و دوم، زن‌های باتجربه‌ی فامیل آن را می‌پختند. تنهاتر که شدم اجباراً هر پنجشنبه با بی‌حوصلگی و روی شعله‌ی زیاد، آرد را با روغن تفت می‌دادم. آرد که تیره می‌شد شکر و آبش را می‌ریختم و با صدای جیزش و حرارت و بوی سوختگی که از قابلمه برمی‌خاست؛ کمی که سفت می‌شد با بی‌سلیقگی توی دیس می‌ریختم و با تهِ قاشق آن را شکل می‌دادم. از اول تا آخرِ پختنش صدای بلند «مریم می‌آمد» که با ورجه‌وورجه می‌خواند: آب و روغن با شکر قاتى کنی حلوا می‌شه کار بد هر کی کنه عاقبتش رسوا می‌شه…

دود آرد سوخته با فضای ماتم‌زده خانه که قاتى می‌شد خودم را به کوچه می‌انداختم و سوار ماشین می‌شدم به سمت قبرستان.

حامد با دقت و وسواس، رواندازِ سر قبر را پهن کرد، ظرف میوه و جعبه شیرینی را وسط گذاشت؛ دو دسته‌گل را یکی بالا و یکی پایین قبر. خرما را سمت راست و دیس حلوا را کنار خودم که کمتر دیده بشود. صورتم را روی قبر گذاشتم، جایی که دست مریم بود و آن را بوسیدم و از زیر چادر با گریه گفتم: «سلام مریم خونه‌ی نو مبارک عزیزم… الهی بمیرم اون زیر گرمته حتماً؟ بلند شو ببین بابات و خواهرت اومدن ببیننت... ای‌کاش تو این تصادف لعنتی خدا من رو به‌جای تو می‌برد…»

حامد تو گوشم گفت: «خدا رو خوش نمیاد؛ به خاطر این بچه بی‌تابی نکن؛ ببین چقدر ترسیده.»

سرم را که بلند کردم دیدمش که توی بغل پدرش مچاله شده و با چشمان رنگی‌اش نگران نگاهم می‌کند.

دو زنِ فامیل، سر قبر آمدند خودم را جمع‌وجور کردم و به دنبال قرآن‌خوان گشتم. روبه‌رویم بود با اشاره به او فهماندم که بیاید. زن‌ها فاتحه خواندند و با زدن آرام انگشت اشاره به قبر، فاتحه را تحویل صاحبش دادند. وقت رفتن با اشاره خوراکی‌ها را تعارفشان کردم هرکدام یک خرما برداشت. یواشکی که حامد نبیند حلوا تعارفشان کردم؛ باهم گفتند: «ممنون صرف شد، خرما برداشتیم خدا بیامرزدش … »

گفتم: «جای بد نرفته باشین»

زن مسن‌تر گفت: «حرم سیدالشهدا انشا الله…»

و رفتند. مرد قرآن‌خوان کنار حامد نشست. همراهش دیس حلوایی بود؛ آن را گوشه‌ی قبر، نزدیک خودش گذاشت. عجب چیزی بود؛ عمراً که بتوانم این‌جوری بپزم با این رنگ و بو و تزئین. با صدای سوزناک قرآن خواندنش زیر چادر زدم به گریه. توی دلم به مریم می‌گفتم: «کاش بودی دلم تنگت شده اومده بودم که ببینمت، دختر قشنگم، چطوری امروز هم نبینمت و برگردم خونه؟»

دستی به شانه‌ام خورد، فکر کردم دخترم است گفتم: «نکن مادر …»

این بار تندتر به شانه‌ام می‌زد، سرم را که بلند کردم کنارم مریم را دیدم، خودِ خودش بود با همان چشم‌های سیاه و اندام توپولیش، اگر لباسش کهنه و کثیف نبود با مریمم فرقی نداشت، خوراکی می‌خواست؛ دست‌پاچه شدم از این‌همه شباهت. نصفِ میوه‌ها را ریختم در کیسه‌ی سیاه نایلونی‌اش… اما او حلوا می‌خواست آن‌هم از نوع حلوای زرد زعفرانی. از مرد، تعیین تکلیف کردم و او در حال خواندن با خنده‌ای که تو صورتش پخش شد، رضایتش را اعلام کرد، همه‌ی حلوا را توی ساکش جا دادم، چشم‌های دخترک خندید. رفت و در شلوغی زوار حرم ناپدید شد. از خوشحالی اسکناس بزرگ‌تری به مرد دادم. باقیمانده‌ی خوراکی‌ها را در کیسه‌اش جا دادم.

وقت اذان که شد گفت: «همشیره امشب برای آرامش روحش سوره‌ی یاسین رو هم می‌خونم شگون نداره غروب، سر مزار باشین، اموات رو می‌برن برای زیارت اهل قبور، وقتی میت ببینه کسی سرِ مزارشه از رفتن اکراه داره.»

نگاهی به سمتی که دخترک رفته بود کردم و آرام که کسی نشنود گفتم: «آره، دیدم که سمت حرم رفت.»

با گفتن الفاتحه‌ی مرد، همه بلند شدیم. روانداز را برداشتم و گل‌ها را روی مریم پرپر کردم. شیشه‌ی گلاب را روی گل‌ها ریختم، خم شدم و رویش را بوسیدم. با او خداحافظی کردم. مرد، سمت بساطش رفت و ما سمت درِ خروجی. دم در سرم را برگرداندم، او را دیدم که به گوشه‌ی در حرم تکیه داده و نگاهش با لبخندی من را بدرقه می‌کند.




حلوامرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید