بیشتر از قبل مریم را میدیدم. نکتۀ مثبتی بود. مریم قبلتر بهندرت از خانه خارج میشد اما حالا با تمام فشارهایی که هم بر جسم و هم مضاعف بر روانش وارد میشد تغییرات رو بهجلویی را تجربه میکرد. خوشحالِ بیحالی بود. به قول قدیمیها قوت نداشت ولی روحی بهتر بود. هرچند بخاطر دستکاری مژه و ابرو آن هم بعد از مدتها مراقبت اندکی ناراحت بود. گفت هفته سختی داشته ولی اتفاقی حالش را عجیب متحول کرده بود.
- مهربانی هنوز زنده است مری.
مشکل کلیوی پیدا کرده بود اما خیلی نمیخواست تا پیش از آزمایش دلهرۀ مضاعفی به دردش بیفزاید. بنابراین به این موضوع اشارتی کرد و گفت بگذار برایت تعریف کنم چه اتفاقاتی این بار افتاد.
-داداش کوچکتر اهرم بازدارنده است و خب این مدت برای تداوم کلاسم از او و خواهر کوچک کمک مالی گرفتهام و او نیز تا حدی در جریان کلاسهایم قرار گرفته. نه که در این زمینه مشکلی باشد اما او موجود وابستهای است که کلا هنوز با خودش تکلیف نامعلوم است مثل چهارتای دیگر و خب البته به خودش مربوط است این بخش.
ولی آن بخش که به خاطر وابستگی به بقیه مثلا خطاهای پدره مادره را گذرا میبیند و اما مرا بدجور توبیخ میکند حالم را خراب میکند و رنجم میدهد. آن روز حالم از شلوغی خانه در تعطیلیهای بیامانِ این تقویم ما، بدتر شده بود و گفتم اولین کارم بعد از سرکار رفتن پیدا کردن جایی برای رهن است. نیز قبلترش گفته بودم بابای همیشه یا هندوانه میگیرد یا خربزه یا گرمک و به ندرت میوههای دیگر بهاره و تابستانه. هرچند شلوغیم و با این قیمتها نمیصرفد میوههای دیگر برای این همه آدم، اما من هم با این وضعیت خراب تغذیه بدنم کم آورده و بخشی از درآمدم را باید برای میوه بگذارم. در مورد دوم مخالفتی نداشت اما در مورد اول شروع به آسمان ریسمانهایی کرد که قبلا سر مسائل دیگری نیز انجام داده بود و من هرجا گوش نداده بودم هرچند سرزنش شده بودم اما مدتی بعد به درستی کارم پی برده بودم. اصلا انگار نمیفهمد که من خیلی وقت است از اینها نومید شده، بریدهام.
او را پیشترها بسیار عزیز میداشتم. بسیار به نوعی پرستاری و مراقبتش میکردم در کودکیاش و کارهایی که از من برآمده بود انجام داده بودم. اما این سالها بارها بخاطر مادره و این و آن به من پریده بود. خلاصه که روضه خوانی را شروع کرد:
سر کار بروی احساسهای بدت کمتر میشود. کمتر اعضای خانواده را میبینی. نه 24 ساعت در شبانه روز و نیز دغدغههای مالیات کمتر شود کمتر اذیت خواهی بود. همه حرفهایش درست بود اما نه برای من. هفته اول به دوم نکشیده میدانستم دوباره سر خانه اول خواهم بود. قبلتر هم حرفهای اینگونه به اصطلاح منطقی و عقلانی زده بود و من با پذیرش آن بعدا به شدت پشیمان شده بودم.
مثل زمان اول کرونا که لپتاپ هنوز انقدر قیمتش برای کلاسهای انلاین بالا نکشیده بود و برادر بزرگتر که دست دوم گرفت به قیمت پایین، مادره گفت تو هم یک دست دوم ارزان بگیر. گفتم دست خالی؟ البته که سه سالی بود لپتاپ میخواستم. بعد که مطرح شد این موضوع، او گفت اگر از آن پول در میآوری بخر در غیر این صورت هزینه بیهوده هدر نده. گفتم برای ترجمه کردن. با این چشمانم که با گوشی نمیشود دیگر. گفت تو ترجمه کن یا با لپتاپ ما تایپ کن یا در کاغذ بنویس و من تایپ.
خلاصه این بار هم مثل همان اداهای قدیمی. با یک تفاوت و آن اینکه گفت خودش چند بار قصد داشته جدا زندگی کند ولی صرفه در اینجا ماندن و پس انداز بوده است و نیز در جمع و نه تنها.
روز دیگری باز چنین شد و این بار حس کردم به او برخورده که من زودتر از او مستقل شوم. چون این بار گفت من به خودم اطمینان دارم که اینبار اگر بخوام میتوانم به تهران بروم با این سابقه کار و آنجا خانه بگیرم. ولی مثلا قبلتر فکر میکردم تحمل تنهایی را ندارم.
مریم، من ترجیح میدهم که کمتر از حرفهای او که بازدارندگی اعمال میکند سخن بگویم.
اما در این بین دیدم خبری از آن شرکت نشد و من ناراحت به دوستم پیام دادم مدت یکماه و اندی است که منتظرم. اگر نمیشود کار دیگری را سراغ گیرم و پیگیر شوم که آنجا متوجه شدم شرکتهای شترمرغی برنامه مشخصی (از نگاه ما) ندارند و طبق گفته باران ممکن است همین فردا زنگ بزنند ممکن است چهارماه دیگر. ولی مهم این است که در مصاحبه پذیرفته شدهای.
حالم بد شد. راه دور و نزدیکِ یازده ساعت بیرون خانه خودش مساله ناموزونی بود. از طرفی دست خالی بودنم مصیبتی و رویاهایم هم که ...
حالم بد شد آنقدر که تابم طاق شد و به مربیام پیام دادم و از او مشورت خواستم. انقدر بهم ریخته بودم که قرار تماس 12 ظهر روز بعد و حتی 8 شب همان روز را تاب نیاوردم و در تلگرام اجازه خواستم که پیام بدهم. او نیز پذیرفت و من راستش فقط دنبال مشورت بودم ولی آنچه رخ داد فراتر بود و حالم را عجیب دگرگون کرد.
به پارک نزدیک خانه رفته بودم و انقدر حالم بد بود. قلم و کاغذ فقط اندوه درون را جاری و جمع میکرد و نومید دوباره شروع به پیام دادن کردم ناگاه پاسخم را داد. در نومیدترین لحظهای که به دریا رفتن میاندیشیدم که مریم تو هنوز ده ماه با قرار با خودت فرصت داری. مربی آمد گویا از بهشت آرزوها. چه شد؟ نمیدانم هنوز بعد از چند روز حیرانم. واقعا حیرانم.
برایش گفتم هر آنچه بود را. از اینکه آن کار و ساعات زیادش را دوست ندارم. از اینکه معلوم نیست همین فردا زنگ بزنند یا چهار ماه دیگر (گفتههای باران) و نیز اینکه آیا بهتر نیست مهارتی یاد بگیرم و باز هم صبر پیشه کنم این بار نه در انزوا که به فعالیتی و مهارتی؟
تنهاترین بودم و مستاصل. و کاش برایش میگفتم که چه سان مرگ را از جلوی چشمانم کنار زد و نور تاباند به دل و دیدگانم.
مربی گفت.
عینک نبرده بودم و فونت گوشی را بعد از ریست بویژه در تلگرام درست نکرده بودم.
به کارهای هنری پیشین اشاره کرد و گفت:
حالم خوب نبود نمیدیدم درست نوشتهها را. نه بخاطر عینک که پرده اشک هم شده بود مزید علت.
ناگاه جمله بعدیاش آمد. جملهای که انگار درونم را شعلهور کرد.
مریم ممکن است باورش بر تو آسان نباشد اما ... برایم سخت است توصیف آن، که به زبان خودم هم نمیآید که بیان کنم الان.
فقط کاش میدانستی و من زین پس میدانم که گاهی نجات انسان در این جمله است نهان:
درک این معجون پنج کلمه ای برای خودم هم هنوز میسر نیست. عمری است منتظر چنین کلامی از سوی پدر و مادر و خانواده بودم اما دریغ که 46 بهار طی شد و...
بعد در مورد شروع مجدد ساز پرسید. گفتم زبان اولویت من هست فعلا. نمیتوانستم تند تایپ کنم. پرده اشک و بیعینکی باعثش نبود که این رخداد باور کردنی نبود.
اصلا شوک شده بودم. انگار آرزوی مرا او بر زبان می آورد.
به صدم ثانیهای نکشید که شوک دوم به من وارد شد:
نه گلم
حالم ملغمهای از غم و شادی شد. برخاستم با آن حال غریب. راه افتادم به سوی خانهای که هربار روحم را به نوعی تصفیه میکنم، باز بازگشت به آنجا حالم را خراب میکند. اما حالا با امید مراقبت از این هدایا به خانه باز میگشتم.
مریم تغییر کرده بود. شاید شجاعت کمک گرفتن از دوستانش را دیگر ضعف و شرم نمی دید. خرسند بود و آرامتر.