مریم
مریم
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

برخاستن از نو در نیمۀ دوم عمر (قسمت هفدهم)

ده روز عجیبی را پشت سر گذاشته بود. هفتۀ پیش شنبه یکشنبه تعطیل رسمی بود و پنجشنبه جمعه هم که اضافه کنیم چهار روز جهنمی برای مریم بود. از دوستش و کار هم خبری نبود. روزهای تعطیل تحمل هفت نفر آدم خیلی راحت نیست برای مریم که دیگر چیز وحشتناکی است. مریم حال آن روزهایش را چنین توصیف کرد:

خانه که نبود همیشه گفته‌ام باغ‌وحش است. تازه همه از سی به بالا. غیر از برادرزاده، والا! دو سه روز تعطیلی و شلوغی از یک سو، ناامیدی‌ام از کار از سوی دیگر و بدتر اینکه حتی یک روز از این چند روز تعطیلی بیرون هم نرفتند نفسی بکشم.جمعه‌ها لنگ ظهر بچه‌ها بیدار می‌شوند و صبحانه می‌خورند و پدر و مادر صبح زود. بعد آنها تا پاسی از ظهر گذشته ناهار نمی‌خورند و من خلاصه تا ساعت سه بعداز ظهر معطل تا بروم آشپزحانه و خوراکی که دو سال هست گوشت و مرغ و تخم مرغ از آن حذف شده و نیز برنج اندک را، بپزم. ظرفهایم و لباسهایم را بشویم با سرعت برق که نوبت چای عصرانه ایشان دیر نشود. داشتم می‌مردم. اعصابم ویران بود. فقط به مرگ و پایان دادن فکر می‌کردم. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند و تا پایان سال کاری پیدا نکنم و نقطه امیدی، خودم را به دریا خواهم سپرد. خلاصه که در همین اثنا بعد از تعطیلی چند جا سر زدم خبری از کار نبود و هرچند دوستم گفته بود که باز امیدوار باشم برای کاری که مصاحبه کرده بودم اما با ترسی که یکی از کارکنان آنجا به دلم انداخته بود و حرفهای برادر کوچک و راه دور (شهرستان کناری) و ساعتهای طولانی (هشت صبح تا چهار بعد از ظهر) کاملا بهم ریخته بودم و با احتساب زمان چیزی بین شش و سی دقیقه صبح از خانه بیرون رفتن و شش بعد از ظهر خانه بودن و اینکه کی به لباس شستن و خوراک پختن برسم بختکی شده بود بر سینه‌ام. از سویی اعتماد به نفس پایینم دستان همیشه زخم و اینکه نمی‌شد کار کرد با دستکش در محیط و همه و همه فقط سرزنش درونی به‌همراه داشت که کاش راه خویش در پیش داشتی و کار کن خودت بودی و...


جایی کاری پیدا نمی‌کردم اما از سویی هم باری بر دوش خودم هم شده‌بودم چه رسد به دیگران. و واقعا فکر کار بودم و نگران. این همه آرزو و نزیسته از یک سو و نیاز به عمل‌گرایی از سوی دیگر برای تغییر در زندگی واقعا مصممم کرده‌بود. دوست بوشهری می‌گفت کارمندی چیست کار خویش را راه انداز و نمی‌دانست که متاسفانه من مهارت‌هایم را نیمه‌کاره بدون پشتوانه مالی و آگاهی و نیز کمبود اعتماد به نفس رها کرده‌ام و دیگری می‌گفت کار در خانه داشته باش و نمی‌دانست تمام روانشناسان حال هر روز بدتر از دیروز مرا به دلیل دور نشدن از خانه می‌دانستند و اصرار بر کار و ساعتهای دور از خانه داشتند.

اما چیزی این میان عجیب بود. من داشتم کم کم آماده می‌شدم برای تغییر و این خروج از خانه را دوست داشتم. به راستی این تغییر را می‌خواستم. این حالت من بسیار بسیار بر من شیرین می‌آمد. مریم جان با همۀ سختی این کار را می‌خواهم. واقعا خواهان تغییر هستم البته با همه موانع ذهنی و بیرونی و ترس و اعتماد به نفس پایین و راه دور و نقل های شور، آماده گذر هستم نه فقط برای اوضاع اقتصادی خراب‌تر از خراب که برای گذر از روزهای سیاه و افکار سیاه این سالها. کی می‌شود پاییز شود. و من استرس‌های شروع کارم تمام و کارم هم سامان گرفته باشد.

حتی گاهی می‌گویم نکند بروم سر کار و با تحمل وسواس و شور استقلال که آرزویم هست اما این میان اتفاق بدی بیفتد برای خانواده یا خودم یا ... می‌دانم در گذر از این منزل حتما مشکلاتی خواهم داشت اما آگاه هم هستم که بخش زیادی از آنها محصول فکر هستند و نه درست.

من باید بتوانم از این موانع که بخش زیادی از آن ذهنی هستند عبور کنم. اما مشکل بیرونی هم هرچه دارم یکی یکی حل کنم. در جمعه اخیر و در شلوغی دیوانه‌وار خانه دو خواهر رنگ مو می‌گذاشتند و کار دلمه درست کردن را به غروب واگذار کردند و طبعا صبح دیر بیدار شدند بعد هم که بساط ناهار داشتند و من تا غروب منتظر بودم. این در حالی بود که روز پنجشنبه دوستم پیام داد که باید دوباره برای مصاحبه بروم این بار نزد رئیس جدید شعبه و با توجه به اینکه مانتو رسمی نداشتم و مقنعه، بعد از ظهر پنج‌شنبه را به خرید اختصاص دادم. البته به عصر کشید تا صاحبان مغازه‌ها از سر مزار درگذشتگان برگردند و مغازه بگشایند. با خواهرم رفتم بدجور طول کشید بدجور و هیچ مانتوی رسمی مناسبی پیدا نکردم. حتی باران گفته بود که روشن هم باشد موردی ندارد، فقط جلو بسته باشد و مقتعه بپوش. خلاصه مانتو مناسب پیدا کردن در این موقع از سال یعنی اوایل اردیبهشت یعنی بازیِ سرگردانی. چه دردسری بود. جنس‌ها نامطلوب و مدل‌ها همه فقط مال شب عید. بنابراین در انتهای بازار به استیصال رسیدم بدجور. بالاخره مانتو نوک مدادی بلند (البته برای قد متوسط من) پیدا کردیم گفت حراجی است و به قیمت 198 هزار تومان خریدیم. مقنعه مشکی هم خریدم که زیادی برایم بلند بود قد نود. گفت کوتاه‌تر نداریم نمی‌آوریم. خلاصه آن جمعه و آن همه استرس و بیچارگی ساعت نه شب اندکی از کارهایم را انجام دادم ده تا ناسزا رسمی و غیر رسمی نثار این احمق‌ها کردم و تمام. به درک که ناراحت شدند! ابله‌ها در یک روز هم دیر بیدار شوید و هم برنج و خورشت ظهرتان به راه و هم رنگ مو گذاشتن و هم بساط دلمه و همه چیزتان فراهم و من در استیصال؟ خدا لعنت‌تان کند. امشب می‌خواستم اندکی زودتر بخوابم به لطف شما از ساعت دوازده ظهر تا الان هیچ جز حرص نخورده‌ام و حالا با این معده درد هیچ هم نمی‌توانم بخورم.

رفتن من به مصاحبه روز شنبه همان و افزایش اعتماد به نفس همان. این بار بهتر و قوی‌تر ظاهر شدم. خانمی قرار بود رییس شعبه شود. انگار این یک سال گذشته بیش از همیشه به داشتن دوستان هم جنس نزدیک‌تر شده بودم. قبل‌تر در جوانی کمی نابرابر بیشتر با آقایان کار می‌کردم. حالا در نیمه دوم عمر انگار میانه‌ام با خودم که بهتر شده با زنان پیرامونم نیز. البته راه طولانی است هنوز با مادر و خواهران به زور مسالمت‌آمیز پیش می‌روم اما یک نکته مهم این است که من با دوستانم نیز صبورتر و مهربان‌تر شده‌ام.

در جلسه مصاحبه خانم به من گفت تو چه خوب ارتباط می‌گیری درست است کار فروش نکرده‌ای اما کسی که بتواند اینقدر راحت ارتباط بگیرد فروش را هم یاد می‌گیرد.

راستی مرمر حال مژه‌ها و ابروهایم خوب است. مراقب همدیگر هستیم.

کارپدر و مادراعتماد نفسخانواده شلوغ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید