مریم
مریم
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

برخاستن از نو در نیمۀ دوم عمر (قسمت هجدهم)

صبح جمعه با مریم قرار داشتم. در پارک. مثل همیشه به‌موقع آمد. خوشحال و خوشرو. از آخرین بار کمی سرحال‌تر بود. و مژه هایش هم خدا را شکر در جای خود دلبری می‌کردند. کمی رنگ پریده بود. گفت از کم خونی است شاید و یا خواب بد دیشب. قدم زنان و حرف زنان می‌رفتیم و مریم در عین اینکه سراپا گوش بود مدام سر می‌چرخاند و زیبایی‌های پارک از گل گرفته تا درخت و پرنده را با شوقی کودکانه می‌نگریست. به راستی که حظ می‌کردم از این همه توجهش. می‌گفت بیا اینجا و می‌نشست و گلی را لحظاتی نظاره می‌کرد.

حرف زدیم. من از کارم و زندگیم و او از کاری که نوید مشغول شدنش را داده بودند. بسیار خرسند بود از وقفه‌های بین این مصاحبه و آن مصاحبه. می‌گفت هربار کلی نکته یاد گرفته یا کلی حلاجی در ذهنش راه انداخته و نیز متوجه شده بسیاری از مسائلی که او حساس است یا خواهر شاغلش به او می‌گوید از نگاه قدیمی خودشان است و نه الان که اینان می‌روند زیر دست چند جوان امروزی کار کنند که فارغ از این مسائل هستند. بهرحال مشتاق بود که زودتر سرکار برود و تنش‌ها و خیالات محیط جدید و چگونه رسیدن به کارهای پخت و پز بعد از برگشتن تمام شود.


خلاصه همانطور که حرف میزد به چهارشنبه پنجشنبه و موضوع برادرزاده اش رسید. گفت که برای کارورزی باید چندجا سر میزد.

- همراهیش کردم. البته اول هفته نیز. اما موردی که خود برادرزاده پیگیر شد و من همراهش بودم به مذاق برادر خوش نیامد. این بار اما خود برادر خواسته بود نزد دختر دوستی قدیمیم برای کار برویم. خلاصه که بعد معلوم شد برادر قصد دارد باز دختر را محدود کند با توجیهات لفاظانه. همانطور که نمی‌گذاشت دخترش روانشناس برود و یک بار هم که روانپزشک رفته بودند جو را طوری هدایت کرده بود که دخترش با خودش برود داخل و نیز آن روانپزشک نادان را با توضیح لفاظانه پیچانده بود و من هم گفتم چه روانپزشک احمقی بوده دیگر او.

خلاصه که برادر نارسیسم دانشگاه رفت ولی حاضر نشد در رشته مورد نظر شاگردی کند، راه خویش ادامه داد، همان کار قبلی. یکی از عقده‌ها گشوده شد. عقدۀ دیگرش ورزش بود دو ماه رفت و نرفت. عقدۀ بعدی کتاب بود. سفارش می‌داد مدام و می‌آمد برایش و اینها در حالی بود که از خانواده می‌خورد و هزینه نمی‌کرد اما ریالی هم برای کتاب‌های مورد علاقۀ دخترش پرداخت نمی‌کرد. در حالیکه فخر احمقانه به دخترش می‌فروخت که انسانهای دانا کتاب می‌خوانند. عجب بیمار و نارسیسمی است این برادر زیباروی و در خود فرو شدۀ من، به دخترت هم فخر می‌فروشی برادر؟ و هرچه من خواستم کتابی را با هزینه شخصی تهیه کنم برادرزاده نپذیرفت. از سویی عقده بعدی برادر زبان بود. خلاصه دنبال عقده گشایی بود اما به دخترش حتی اجازه تا سر کوچه رفتن به تنهایی را نمی‌داد. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه او حرف آخرش را زد.

به او زنگ زدم و گفتم که عاطفه کارورز قبول نمی کند. برویم چاپخانه مطهری سر بزنیم؟ دخترت پیشنهاد داده. گفت نمی‌دانم چرا او در خیالات خودش هست آنجا چرا ؟

ظهر عصبانیتم را تقریبا کنترل کردم و تا دخترش خواب بود به او گفتم که یعنی چی خیالاتی؟ تو خودت گاهی حرف‌هایی می‌زنی که می‌مانم پنجاه ساله‌ای یا پنج ساله؟ پیگیر کار دخترت باش و تمام. اما در دلم به او گفتم ای پست خودخواه عقده‌ای.

شباهنگام در اتاق بودم و مشغول که دیدم به دخترش می‌گوید بیا مغازه خودم.

و (من پنکه روشن کردم که اعصابم خرد نشود) که دو سه دقیقه بعد دیدم صدای بلند صحبت کردن برادر کوچکم و خواهر پزشکم می‌آید. بدنم لرزیدن گرفت. پنکه را قطع کردم و بعد از حرفهایشان متوجه شدم که: برادرزاده گفته می‎‌خواهد جای دیگری کارورزی برود نه مغازه پدرش و برادر فاقد شعورم به او تحقیرآمیز گفته بود تو که کاری بلد نیستی.

از خاموش کردن پنکه تا کامل صدا قطع شود نشنیدم چیزی جز کلمه مریم؟

آهان متوجه شدم بله قصه سیاهی روزگار مریم همیشه مثال اینهاست.

کاری را داری می‌کنی که بابا با مریم کرد. می‌خواست برود دانشگاه، بابا گفت حرفش را بزنی خودم را به برق می‌زنم. هرگامی برداشت بابا مانع شد تو هم دقیقا داری جا پای بابا می‌گذاری. چرا تحقیرش می‌کنی که تو که کار بلد نیستی؟ کجا گذاشته ای برود که کار یاد بگیرد؟

نکن. سالهای بعد عصای دستت نمی‌شود. نکن و نکن های بسیار و من تنم می‌لرزید و سوختن مریم دیگری را می‌دیدم. دخترش به توصیه عمویش رفته بود پایین تا در دعوا نباشد. شب قبلش هم به او گفتم که من پشتت هستم وقتی گفت با من مثل آدم به درد نخور برخورد می‌کنند. هیچکس مرا در این خانه دوست ندارد و ... .

جالب اینجا بود خانم دکتر که همیشه سعی می‌کرد حرف‌های من را بی‌اعتبار بداند به برادر گفت تو خیلی خودخواهی فقط فکر خودت هستی. فکر نیازها و کارهای خودت. داداش کوچک نیز گفت که این سالها برایش چه کردی؟ هزینه‌هایش؟ کارهایش؟ همه را به عهده بقیه گذاشتی.

خدایا من این حرفها را می‌زدم همیشه له می‌شدم و همیشه خطاکار بودم. حالا این حرفها ...

دیشب بدنم می‌لرزید و کابوس مهمان خوابم بود اما صبحگاه که بیدار شدم این تصمیم را گرفتم:

پشت برادرزاده باشم و برای مشاوره درست و حسابی به صورت آنلاین با مشاور خوبی در تهران نوبت بگیرم (بعد از اینکه سرکار رفتم) اما فقط یاری دهنده باشم نه ناجی.

ناجی در چرخش گاهی باز قربانی است و مرا دیگر قربانی شدن کافیست. و سر دیگر مثلث جلادباشی است و مرا با آن کاری نمی‌خواهم باشد.

باید به لحاظ روانی نیز نه در عالم واقع راجع پدر و مادر دوست نداشتنی به صلح برسم که تازه با رفتن‌شان مصیبت صلح و جنگ درونی را نداشته باشم.


مشاوره آنلاینپدر و مادرکارورزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید