چند روز پیش یا شاید هم چند هفته پیش، برای خودش یک سیب شست و برای من هم، قرمز و استخوانی.
دست خودم نیست، چند سالی است میلم به خوردن سیب نمیرود، انگار تمام انرژیام را میگیرد، چه میدانم شاید دارم تلقین میکنم.
یک گاز ازش زدم و گذاشتمش کنار پنجره، امروز داشتم عروسکهای بالای کمد را مرتب میکردم، کی گفته آدم بیست و چند ساله نمیتواند ذوق عروسکهایش را بکند و تصدق قد و بالایشان شود، هرکس گفته از عشق هیچ نمیدانسته، داشتم مرتبشان میکردم که سیب را پشت پنجره دید، قبلتر پیش بینی کرده بود که همچین خواهم کرد با سیب بخت برگشته، گفتم شبیه سیب سفید برفی شده، در دلم آرزو کردم کاش یک سیب جادویی داشتم، آنوقت به محض ورود غم با یک گاز شیرین از بافت نرمش مشکل را حل میکردم، چرا چیزهای جادویی فقط متعلق به دنیای خیال است، در زندگی باید جانت به لبت برسد تا خیالی به واقعیت بدل شود، آن هم اگر بشود، کاش من آدم خیالی یک داستان خیالی بودم.
بیست و سوم اسفند سال قرنطینه?