تمام تلاشم تقلا روی این زمین فکری بود که بسیار مباحث و مواردی دو قدم آن طرف تر خودمان – راه دوری هم نرویم – پیدا می شود که هیچ ربطی به ذهن و فکر و بساطی از این خانواده ندارد!
اما نشد که نشد!
گفتم می زنم به دنیای بی فکری!
اما در بی فکری به قول علما و سینه چاکان این حوزه، حتی از نوع مطلق آن هم حضور ذهن واضح و مبرهن است، بر همه کس، حتی نافیان پر و پا قرصش! حالا اینکه این همه اصرار برای این همه انکار از کجا نشات می گیرد الله اعلم!
می گویند نسل به نسل دریغ از تبلور و رشد فکر!
چه کسانی می گویند؟
قدری سکوت کنی حتما تو هم نه فقط پچ پچ که آواهایی رسا از این دست را خواهی شنید!
من اما به بلندای مرتفع ترین قله های جهان بلکه بلندتر معتقدم و فریاد می زنم که بلور ذهن و فکر آدم ها نسل به نسل در حال ترقی است و تبلور!
آنقدر که بعید می دانم در باور چند نسل پیش – از جنس ِ نافیان و چسبندگان به سنت ِ محض – جا بشود!
گفتم چسبندگان!
این قوم نه از تبار یاجوجند و نه ماموج!
نه خالی از فکرند و نه بریده از تبار ذهن!
اتفاقا به عقیده من، باور ِ این ها به فکر و ذهن مساله ای است بنیادین!
می دانند ذهن بیدار و روشن در انزوا و بی حرکتی می میرد، می دانند ذهن باید سیال باشد، این سیال بودن بالطبع یکجا نشینی را نمی پذیرد!
سیال بودن یعنی حرکت، یعنی اول حرکت بعد انتظار برای برکت! یعنی بلند شو! یعنی بجنب وگرنه دستانت تا ابد خالیست!
و این جنبش ایده ای است بدیهی که اراده ای می خواهد که از آن گریزی نیست پس ناگزیر ِ تقلایی و ننشستن! ذهن ِ بیدار یعنی این!
بی ذهنی وجود ندارد!
ذهن هست، مرده هم باشد هست!
می دانی می خواهم چه بگویم؟
ذهن عدم پذیر نیست! ذهن سنخیتی با نیستی ندارد!
مرگ، نیستی نیست!
و حتی اذهان ِ مرده ذاتا مایل به ظهور مسیحایی و دمی هستند برای زنده شدن!
ذهن، اساسا طالب پویایی و جنبش است و معتقد به اول حرکت، دوم حرکت، سوم حرکت و بعد برکت!
برکت بی حرکت میسر نیست! این را هر ذهنی باور دارد، حتی ذهن مرده!
مساله اینجاست ذهن خودکشی نمی کند! این بشر ِ قاتل است که ذهن کشی می کند و گویا گاهی کوتاه قامتانی کمر ِ همت می بندند برای ِ قتل ِ عام که الحمدلله والمنه تاکنون میسر نشده این تفال به دیوان ِ جانیانی که پیش از جنایت، بیماری وصله شده به جانشان!
جنایت، مرض است، بیماری است! سم ِ مهلک است که نه فقط جانی که تمام ِ متعلقات ِ هفت پشت پس و پیش را مسموم می کند!
این میان کافیست یک ذهن، فقط یک ذهن نمیرد و طاقت بیاورد و برخیزد!
خیزش ِ دسته جمعی ِ اذهان، مدینه ی فاضله ای است که اگر بشود چه شود اما اگر نشد، همان یک تن برخیزد، حتما اتفاقی خواهد افتاد!
افتادن ِ اتفاق ِ تک نفره از بی اتفاقی ، از مرگ بهتر است!
مرگ نیستی نیست اما تا می شود زندگی کرد، تا فرصت هست، تا رمق و امید هست چرا مردن؟
جان و جوانی را خرج ِ سرطان ِ ذهن ِ خاموش نکردن هنر ِ تفکری است که یک ملت را بیدار نگه داشته است، ملتی که می تواند یک نفر باشد یا تمام ِ جغرافیا را پوشش دهد که چه گلستانی است این جغرافیا.
زایش ِ عالم از نگاه ِ من خلاصه می شود در زایش ِ ذهن، خلقت ذهن بود که بدایت ِ بشر را جرقه زنان شعله ور کرد.
جسم ِ آدمی خالی از ذهن تصورکردنی نیست!
بی ذهنی در کالبد ِ ذهن ِ هیچ موجودی جای ندارد!
از اساس این اتفاق، تعریف نشده است!
بی ذهنی غلط ترین ترکیبی است که می توان از سر ِ سیری ِ شکم بر زبان آورد! بی ذهنی یعنی موجود نبودن، یعنی نیستی! چیزی هم که وجود ندارد یعنی نیست!
نیستی اساسا تعریف نشده و جایی برای طرح آن در ذهن وجود ندارد!
گفتم ذهن!
تو هم می گفتی ذهن! حتی اگر من نمی نوشتم!
ذهن انگار یک ازلی ِ انکار نشدنی است!
مساله ی مرغ و تخم مرغ!
وجود و ذهن همان مرغ و تخم مرغ است! آنقدر بدیهی که تقدم و تاخری نمی توان برای اصل وجود و ذهن قائل شد!
نگو من می توانم! ادعایت چیزی است شبیه استفهام انکاری یا اثبات شکلی از وجود از روی نقض آن که علی الاصول می دانیم حتما اشتباه است!
بیا از زاویه ای دیگر به ماجرا نگاه کنیم.
فرض کن می توانستی خودت را از ذهنت یا نمی دانم ذهنت را از خودت جدا کنی و یا او را به جایی جز خودت بفرستی یا خودت به جایی بروی که او نیست!
این فرق دارد که کدام ا زکدام جدا شود!
حالا اینکه وجه افتراقشان کجاست با تو و ذهنی که حتما اثبات وجود انکارناشدنیش را نظاره خواهی کرد.
خب برگردیم به جدایی خودت و ذهنت!
اما سوال!
این خودت دقیقا کیست؟ یا بهتر بگویم چیست؟
در جدایی ذهن و خودت من ذهن را این و آن نخواندم و او خطابش کردم!
چرا؟
چون برای عالیجناب ذهن هویت و وجود قائلم آن هم وجودی مستقل!
اما خودت چه؟
این خود دقیقا چیست؟ یا کیست؟
کیستی و چیستی اش را هنوز درست نمی دانم اما چیزی که می دانم اینست که خود مستقل نیست!
ذهن صاحب استقلال است اما خود نه!
خود را موجودی وابسته به ذهن می دانم که اصلا وجودش و بودنش را تمام و کمال مدیون حضرت ِ ذهن است!
تو می توانی در سانحه ای عضوی از بدنت را برای همیشه از دست بدهی یا مادرزاد بخشی از بودنت موجود نباشد! اما هستی! چون ذهن هست!
تا آخرین دم ِ زندگیت وقتی سرما رخنه می کند در جانت، وقتی تمام ِ اعضا و جوارحت انصراف می دهند از بودن و پا به پا آمدن تو هستی به واسطه ی وجود ِ ذهن.
باور دارم ذهن حتی پس از انصراف ِ تمام ِ بودن های ِ نمادین ِ جسم، هست!
راستش را بخواهی اساسی ترین نماد ِ منیت ِ هر موجودی را ذهن او می دانم!
هر موجودی منی دارد و خویشتنی! هیچ کس بی خویش نیست الا به دزدیدن ِ ذهنش ...
ذهن ِ وفادار اما بمیرد هم هست، موجودیتی تمام قد حتی در خاموش ترین وجه ِ ممکن!
جهان، زمین و زمان، هفت آسمان، تمام ِ موجودیت ِ کیهان بر مدار ِ ذهن است.
ذهن، پاشنه ی آشیل ِ خلقت است.
ذهن جوهره ی وجود ِ هرچه وجود است، ذهن است که می زایاند، می زید، می میراند اما هرگز نمی میرد!