ریحانه سادات شاهچراغ
ریحانه سادات شاهچراغ
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

او را که دید..


او را که دید چشم هایش برق زد. نگاهش پر از شادی شد. تپش قلبش تندتر شد. رفتارش رنگ خوشی گرفت. انگار نه انگار که تا لحظاتی پیش عزا گرفته بود و در صدایش غمی عمیق موج میزد. کسی نبود که به او بگوید، نباید شاد باشد. نباید لبخند بزند تا دوباره ضربه بخورد. هیچکس نتوانست به او بفهماند این آدم، آدم درستی نیست. یک بار از او خوردی دیگر بس است. نه وقتت را صرف او کن و نه عقل و جانت را. همه اینها را می دانستند ولی به او نمی گفتند. دلشان نمی آمد که این حقیقت تلخ را به رویش بیاورند. تا اینکه غریبه‌ای حالش را دید و به او گوشزد کرد. میدانست که چه سخت است ترک کردن. می فهمید چه زجری باید کشید تا کمرنگ کرد وجود دلدار را. بخاطر خودش میگفت. بعدها که می فهمید چه اشتباهی کرده دیگر دیر بود برای جبران. غریبه با او صحبت کرد و پا به پایش اشک ریخت. تا آخرین قدم همراهش بود. با کمک او توانست ترکش کند، ولی فراموش.. فراموش کردن؟ از یاد برن لحظات تلخ و شیرینی که با او داشت‌؟ هرگز! دل شیر و قلب آهنین میخواست. اینها چیزی نبود که بخواهد به راحتی از یاد برود. به یاد داشتنش بد نبود. همه تجربه بود تا دیگر از یادش نرود که به هرکس و ناکسی اعتماد نکند و دل نبندد.


اولین متندلنوشته عاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید