
در دوران انفجار اطلاعات و فروپاشی مرز میان علم، فلسفه و تأویلهای عوامانه، مهمتر از همیشه است که تکلیف خود را با «شناخت» روشن کنیم. آیا ما واقعیت را آنگونه که هست میشناسیم یا آنگونه که بدنمان، زبانمان، و تاریخمان اجازه میدهد؟ در این میان، نظریهای بهنام شناخت تجسدیافته (Embodied Cognition) از دل علوم شناختی و فلسفه ذهن سر برآورده که در نظر اول، ممکن است با روش علمی در تضاد بهنظر برسد. اما اگر دقیقتر شویم، این دو نهتنها ناسازگار نیستند، بلکه مکمل یکدیگرند—به شرطی که مرز اپیستمولوژی و متافیزیک را گم نکنیم.
علم: تنها مسیر قابلاعتماد شناخت
موضع من روشن است: علم، بهویژه در قرائت مدرن و مبتنی بر روش تجربی و مدلسازی ریاضی، غایت شناخت قابلاعتماد بشر است. برخلاف بسیاری از سوءبرداشتها از فیزیک کوانتوم، هیچ جایی در علم نیست که ذهن یا حضور انسان بهعنوان موجودی متافیزیکی باعث تغییر در واقعیت شود. «ناظر» در آزمایشهای کوانتومی، چیزی نیست جز دیتکتور فیزیکی؛ یک دستگاه، یک واسط قابلسنجش، نه یک آگاهی مرموز.
بنابراین هرگونه تفسیر شبهعرفانی یا ذهنگرایانه از واقعیت فیزیکی، چه در قالب نسبیگرایی مطلق و چه در پوشش زبانهای شاعرانه، از منظر علمی فاقد اعتبار است. علم تنها دستگاه شناختی ماست که خطاهای خود را به رسمیت میشناسد، آزمونپذیر است و در چارچوب علیت و همبستگی حرکت میکند.
تجسد شناخت: اپیستمولوژی، نه هستیشناسی
در کنار این پایبندی محکم به علم، من به شناخت تجسدیافته بهمثابه یک مدل شناختشناسانه (اپیستمولوژیک) باور دارم. این دیدگاه نمیگوید که بدن واقعیت را خلق میکند، بلکه تأکید میکند که شناخت ما از واقعیت، بهواسطهی بدن، زبان، حرکت و تعامل با محیط ساخته میشود.
وقتی از «تجسد» حرف میزنیم، منظورمان آن است که شناخت ما در جهان تهی و خالص اتفاق نمیافتد؛ ما در جهانیم، در محیط، در تاریخ، در زیستجهان. فهم ما از مفاهیم انتزاعی مانند زمان، مرگ، امید یا حتی قدرت، در زبان و بدن ما رسوب کرده است. استعارههای زبانی مانند «فشار روی شانهها»، «راه تاریک پیش رو»، یا «گرمای محبت» گواهی بر این پیوندند.
زبان: تجسدِ حافظهی اجتماع
زبان در این میان، فقط ابزار انتقال اطلاعات نیست؛ زبان خود نوعی حرکت تجسدیافته است. کلمات نه صرفاً نشانههایی قراردادی، بلکه حامل بارهای احساسی، بدنی، و تاریخیاند. هر کلمهای که میگوییم، نتیجهای است از تجربهی زیستهی ما در بدن و در اجتماع. به همین دلیل، شناخت تجسدیافته در ساحت انسان و جامعه، پیوندی عمیق با زبان برقرار میکند. زبان، از این منظر، نه صرفاً قراردادی ذهنی، بلکه حاصل درگیری بدن با جهان است.
در فضاهایی مانند معماری، موسیقی، شعر یا حتی سیاست، این شناخت مجسمشده خودش را نشان میدهد: فضاها را میفهمیم چون در آنها حرکت کردهایم، کلمات را حس میکنیم چون در بدنمان نشت کردهاند.
نتیجه: علم برای شناخت جهان، تجسد برای شناخت ما
در یک جمعبندی روشن:
برای شناخت جهان فیزیکی، علم تنها مسیر قابل اعتماد است؛
برای درک ساختار و فرایند شناخت انسانی، تجسد راهی است برای درک بدنمند بودن ذهن؛
و برای پیوند این دو با زندگی انسانی، زبان پلیست که از حافظهی بدن تا منطقِ علم کشیده میشود.
شناخت تجسدیافته به شرطی ارزشمند است که به وادی شبهعلم، ذهنگرایی یا رمانتیسم نغلتد. باید آن را در جایگاه خودش نگه داشت: ابزار تحلیل شناخت، نه داور هستی. این تمایز اگر گم شود، هم علم آسیب میبیند و هم فهم از انسان.