ویرگول
ورودثبت نام
سجاد مهدیون
سجاد مهدیوننویسنده‌
سجاد مهدیون
سجاد مهدیون
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

میان خاطره و کابوس؛ نقدی دوباره بر خرچنگ

آقا بزرگ خداست و عمه نماینده‌ی خدا. اما خدایی که در این نمایش وجود دارد، خدایی نیست که زنده باشد یا کنشی داشته باشد. خدایی‌ست که در قفس گیر کرده، حبس شده، و تنها به شکل یک خاطره‌ی محو باقی مانده است. چیزی که فقط یادآوری می‌شود اما دیگر هیچ حضوری ندارد. همین نقطه‌ی شروع، نمایش را وارد فضایی می‌کند که بر پایه‌ی غیاب بنا شده است. یک جهان بدون اتکا، بدون مرجع زنده. جهانی که همه‌ی شخصیت‌ها ناخواسته در آن می‌چرخند، بی‌آن‌که نیرویی بیرونی بتواند پاسخی برایشان باشد.

مرضیه در این جهان طرد شده است. او تنها کسی‌ست که می‌خواهد این وضعیت ادامه پیدا نکند. تمام کنش و واکنش‌هایش حول همین خواست شکل می‌گیرد: اینکه همه‌چیز این‌طور نباشد. اما مشکل این‌جاست که او هیچ‌وقت روشن نمی‌کند که این "این‌طور نباشد" قرار است به چه "آن‌طور باشد"ی تبدیل شود. هیچ بدیل یا جایگزینی برای وضعیت موجود ارائه نمی‌دهد. در نتیجه میل او یک میل منفی باقی می‌ماند؛ میل به نفی، نه میل به ساختن. همین خالی بودن میل، شخصیتش را از داشتن جهت محروم می‌کند. به همین دلیل است که حرکت مرضیه، به جای آن‌که موتور روایت را روشن کند، در سطح یک اعتراض مبهم باقی می‌ماند.

محسن در این میان جایگاه نامشخصی دارد. معلوم نیست چرا در این ساختار حضور دارد و چه چیزی را باید پیش ببرد. تنها یک مونولوگ از کودکی او وجود دارد که به شکلی ناگهانی در متن کاشته شده است. همین یک مونولوگ هم به جای آن‌که به لایه‌های معنایی یا روانی اثر چیزی اضافه کند، بیشتر شبیه وصله‌ای اضافه به نظر می‌رسد. نه ریشه‌ای دراماتیک دارد و نه پیوندی جدی با سیر کلی داستان برقرار می‌کند. آن‌چه باقی می‌ماند یک وصله‌ی تک‌افتاده است که بیشتر موجب پرسش و سرگردانی می‌شود تا کشف. این مونولوگ نه خط داستانی را جلو می‌برد، نه شخصیت را می‌شکافد، و نه حتی به مضمون کلی خانه و استبداد وصل می‌شود. فقط هست، بی‌آن‌که نتیجه‌ای بسازد.

صحنه‌های کابوس از معدود لحظاتی هستند که نمایش را به مرز «فرم» هل میدهند. در این صحنه‌ها فضا تغییر می‌کند، تصاویر به کار می‌افتند، و حسی شکل می‌گیرد که توان فاصله گرفتن از واقعیت آماده را دارد و وارد قلمرو ناخودآگاه و حافظه‌ی شخصی ما میشود. اما این لحظه‌ها همیشه در آستانه متوقف می‌شوند. درست زمانی که انتظار می‌رود کابوس‌ها به تجربه‌ای رها و ناب تبدیل شوند، نمایش ایست می‌کند. انگار یک سد نامرئی وجود دارد که اجازه نمی‌دهد اثر پا را فراتر بگذارد. همین ترمز باعث می‌شود صحنه‌های کابوس، با وجود پتانسیل زیاد، هیچ‌وقت به شکل کامل شکوفا نشوند.

بازی مهتاب ثروتی بخش پررنگ نمایش است. او توانسته بازی‌ای درونگرایانه ارائه دهد، با اینکه مشخصا خیلی تکنیکال است. کلماتش با دقت ادا می‌شوند، هر آکسان در جای درست قرار می‌گیرد، و بیان او ریتم و داینامیک پنهانی دارد. همین داینامیک پنهان است که اجرا را زنده نگه می‌دارد. حضور او روی صحنه پر از کنترل و تمرکز است و همین کیفیت باعث می‌شود حتی در لحظه‌هایی که متن لغزش دارد، بازی او مخاطب را نگه دارد. در مقابل، بازیگر مرد در اجرای دومی که دیدم پرنوسان‌تر بود. لحظه‌هایی داشت که کاملاً از نقش منفک به نظر می‌رسید، انگار دیگر در صحنه حضور نداشت. این می‌تواند نتیجه‌ی خستگی از اجراهای متوالی باشد یا خستگی از خود نقش. هر چه هست، این فاصله گرفتن روی صحنه محسوس بود و ریتم کار را در جاهایی از هم گسست.

نورپردازی می‌توانست نقش تعیین‌کننده‌ای در این نمایش داشته باشد، اما چنین نشد. پیچیدگی خاصی در نور دیده نمی‌شد و بیشتر در حد کارکرد ساده باقی ماند. در بسیاری از صحنه‌ها امکان آن وجود داشت که با نورپردازی اغراق‌آمیز، فضا به سطحی بالاتر کشیده شود و از زمین کنده شود. اما این اغراق شرافتمندانه‌ای که می‌توانست صحنه‌ها را برجسته کند، غایب بود. به همین دلیل فضاها در این کانتکست به خصوص خام و تخت ماندند، بی‌آن‌که به ظرفیت نهایی تصویری خود برسند.

در اجرای دومی که دیدم، صحنه‌ی ابتدایی تغییر کرده بود. مرضیه وارد لاین تماشاچی‌ها می‌شود. حرکتی که در اجرای قبلی وجود نداشت. این ورود می‌توانست یک کنش نمادین قوی باشد، می‌توانست تکرار شود و به یک موتیف بدل گردد. مخصوصاً اگر در صحنه‌های کابوس بازتاب پیدا می‌کرد، می‌توانست خطی نمادین ایجاد کند. اما این اتفاق نیفتاد. ورود مرضیه به تماشاچی‌ها تنها یک‌بار رخ داد و به همان لحظه محدود شد. همین محدود ماندن، حرکت را از ظرفیت نمادین تهی کرد و آن را به یک ژست تک‌افتاده کاهش داد.

و در نهایت خانه. خانه در این نمایش مدام مورد اشاره است، اما هیچ‌وقت مشخص نمی‌شود مشکل واقعی خانه چیست. اگر قرار است خانه نماد استبداد باشد، این استبداد باید در لایه‌های داستانی حضور عینی پیدا کند. اما چنین چیزی وجود ندارد. اگر خانه قرار است مرکز فروپاشی باشد، این فروپاشی باید ساخته شود، اما باز هم خبری از آن نیست. در نتیجه خانه فقط به یک واژه‌ی پررنگ تبدیل می‌شود که بار معنایی ندارد. چیزی که روی صحنه تکرار می‌شود اما عمق پیدا نمی‌کند.

با همه‌ی این‌ها، خرچنگ همچنان نسبت به بسیاری از نمایش‌های روز ایران اثری زنده است. زنده است چون تلاش می‌کند، چون می‌خواهد فضا و تجربه‌ای تازه خلق کند. در لحظه‌هایی موفق می‌شود حسی شبیه ذهن آشفته‌ی یک بیمار اسکیزوفرنیک را منتقل کند. ذهنی که در خودش کابوس می‌سازد، خاطره تولید می‌کند، و مدام با تصاویر خیالی درگیر است. این حس، هرچند کامل ساخته نمی‌شود، اما در لحظه‌هایی به تماشاگر منتقل می‌شود. خرچنگ زنده است، حتی اگر پر از نقص و ابهام باشد. همین زنده بودن است که باعث می‌شود همچنان اثری قابل بحث باقی بماند.

نمایشکابوستئاترنقد تئاترهنر
۲
۳
سجاد مهدیون
سجاد مهدیون
نویسنده‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید