Tina
Tina
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

خاک خورده...

(این یه نوشته قدیمیه که مدت ها پیش با افکار قدیمی و غرق در توهمات خودم نوشته بودم و همینجوری مونده بود و خاک میخورد دلم نمیخواست بزارمش اما خب بیخیال‌ بعدا میخونمش و به خودم و افکار احمقانم میخندم )

بارون داره میباره و همه خیابانو خیسن قطره های بارون روی شیشه های ماشینو گرفتن بیرون از شیشرو نگاه میکنم ،ماشینای رنگ به رنگ که توی هرکدوم ادمای جور وا جوری نشستن هرکدوم قصه خودشونو دارن یکی امروز بهترین روز زندگیش بوده یکی بدترین یکی مثل من به اطرافش فکر میکنه ولی یکی سرش تو کار خودشه و غافل از دنیا یکی مث من بین شلوغی مردم چشمش دنبال یه اشناس و یکی هم سر پایین و تو افکار گنگ خودش
کوچه ای که تنها نورش نور نئون بقالی سر کوچس در مقابل اونیکه پر ازه خونه های لوکس با چراغ آویزای رنگارنگه
این همه مقدمه چیدم میخواستم تهش بگم من و اون ادمایی بودیم با عقیده های مختلف با باور ها و تفکرات جور واجور و متفاوت از هم‌ اما یروز دست سرنوشت ما رو سر راه هم قرار داد شناختمش البته شایدم نه ولی خب میدونم که اون هیچوقت نتونست منو اونجوری که واقعا بودم بشناسه البته خودم نخواستم
من اونو هی از سر رام کنار زدم اما هی دوباره وسط جاده سبز شد دوباره زیر پام لهش کردم و رفتم اما باز سرو کلش پیدا شد اما هر وقت میومد مث یه گل خاردار بود به خودم‌ میگفتم ازش بدم‌ میاد اما هربار که غیبش میزد احساس میکردم یه چیزی کمه انگار جاده اون حس قبلو نداشت اما یبار وقتی دوباره پیداش شد لهش نکردم اذیتش نکردم گفتم بزار یه شانسی بهش بدم شاید تونست این جادرو زیباتر کنه حرفایی رو بهم زد که سرشار طراوت و محبت بود چیزایی که باورم‌ نمیشد ازش بشنوم رو بهم گفت میدونستم چجور ادمیه و این حرفا رو به همه رهگذرا اون جاده گفته اما ته دلم‌ میخواستم باورش کنم و فکر کنم که حرفاش یه درصد راسته اما من نتونستم ، نتونستم اون حس نفرتمو کنار بزارم میخواستمش اما نه اونجوری ! نه اونقد پر رنگ و عمیق خب اینبارم باز لهش کردم و رفتم خسته نشده بود یعنی؟ شایدم شده بود چون بعد اون دیگه اثری ازش نبود شاید حرفایی که زده بود دروغ بود چون نمیشه کسیو که دوس داری انقد راحت فراموش کنی و اونا حرفای همیشگیش بودن که واسه یه خواستن زود گذر میزد اما شایدم واقعا ادم عاشقی بود که غرورش شکسته بود و رفتن رو به موندن ترجیح داده بود و با اون حس سر خوردگی پیش میرفت
بعد اون دیدمش اما اینبار نه سر راه خودم بلکه اون دورا روی اون تپه بدون هیچ حرفی فقط نگاه هایی که شاید بی معنا بودن شایدم نه ردو بدل میشد هیچوقت فکر نمیکردم یروز درمورد اون بنویسم هیچوقت

شایدم از سر بیکاری نوشتم اما اون دیدنش از دور هم حس سرخوشی رو بم‌ میده میدونم هیچوقت کامل از زندگیم پاک نمیشه و همیشه اثراتش موندگاره

قدیمی
شاید نوشتن راه فراری باشد برای مواقع دلگیری....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید