ویرگول
ورودثبت نام
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانیبا نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

در باب بهمن‌خان بودن

بهمن خان آدم معروفی بود،  برای خودش کسی بود. کم‌کم حوصله‌اش از توی خانه بودن سر رفت و آمد دم در نشست و با بی‌حوصلگی آدم‌ها را تماشا کرد.  مامان دستم را می‌کشید و زود از جلوی بهمن خان ردم می‌کرد،  من دلم برایش می‌سوخت. پیر بود،  کچل بود و کله‌ی خیلی بزرگی داشت،  با خودم می‌گفتم لابد از بس فکر کرده کله‌اش بزرگ شده.
من نمی‌دانم کله‌ام بزرگ شده یا نه ولی این روزها خیلی فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد فکر نکنم ولی خسته‌ام،  آدم خسته هم که کاری از دستش برنمی‌آید،  ته تهش ولو می‌شود یک گوشه چای می‌خورد.
گاهی دلم می‌خواهد فقط چای بخورم.  فقط به نارنگی توی دست‌هایم فکر کنم ولی مغزم مثل یک کلاف سردرگم به هم می‌پیچد و رهایم نمی‌کند.
خیلی وقت است با کسی راجع به چیزی صحبت نمی‌کنم.  از گفتن دردهایم به دیگران دست برداشته‌ام.  دیگر نه مکالمه‌های طولانی و نه گپ و گفت‌های پر شور با کسی دارم.  انگار درد از دهانت که بیرون می‌آید سنگ می‌خورد،  مسخره می‌شود و به حقارت می‌افتد.
«از این ناراحتی؟  برو بابا من امروز فهمیدم دو تا رگ‌های مغزم مسدوده»  و در میان مکالمه در میابی که انگار طرف دارد با تو مسابقه می‌دهد.  درد هیچوقت لمس نمی‌شود و توسط دیگری به رسمیت شناخته نمی‌شود.
تو تا زمانی با ارزشی که محکم در میانه‌ی ناملایمات ایستاده‌ای کمی ضعف بقیه را خسته می‌کند.  لاجرم برای خودم می‌نویسم.  وسط‌های نوشتن اشک‌هایم می‌ریزد و صدای هق هقم فضا را پر می‌کند.  دیگر نه دلم می خواهد کتاب بخوانم،  نه فیلم ببینم و نه نه با یک دستور پخت جدید کیک بپزم. توی این روزها خودم را مجبور نمی‌کنم حتما کاری انجام بدهم.  حتما ارتباطم را حفظ کنم،  حتما قوی بمانم و حتما تمام و کمال باشم. گاهی فقط تماشاگرم. تماشاگر شلوغی،  تماشاگر عبور آدمها از خودم،  تماشاگر چهره‌ی پریشانم در آینه. بعضی روزها بهمن‌خان می‌شوم.

دستور پختزندگیروزهافکر
۱۲
۰
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید