در دانشکده میدانستیم که لیلا خیاطی میکند اما هیچوقت نمیتوانستیم تقاضای دوختن چیزی برای خودمان را بکنیم برایمان نمیدوخت؛ شاید چون فکر میکرد دانشجوهای مفلسی هستیم و نمیتوانیم حق چیزی را که برایمان میدوزد تمام و کمال ادا کنیم، یا اینکه چون در شهری دیگر دانشجو بود به وسایلش دسترسی نداشت،یا اینکه کسر شان میدانست حالا که دانشجوی ارشد زبانشناسی کاربردی است و دارد توی مقالات سوسور غور میکند و تحلیل گفتمان میخواند برای ما پیراهن و شلوار بدوزد.
هر وقت می آمد سر کلاس حتما یک مانتو، شلوار، پالتو یا کیف داشت که خودش دوخته بود. هر وقت میرفتم توی اتاقش میدیدم که برای وسایل ریزش توی کوله یا کمدش کیفهای نظم دهنده کوچک دوخته یا مثلا هندزفریاش را با یک بند پارچهای که دورش بسته جوری درآورده که هیچوقت به هم گره نمیخورد برعکس مال من که برای گوش کردن یک آهنگ جان به لب میشدم تا گرههایش را از هم باز کنم.
این نظم در سراسر زندگی لیلا در جریان بود. توی کمدش، جزوه هایش که همه را با چند خودکار رنگی پاکنویس میکرد، بستهبندی خوراکیهایش توی یخچال. وقتی به لیلا نگاه میکردم بی نظمی که همه زندگی من را فرا گرفته بود آزارم میداد. جزوههایی که کسی جز خودم قادر به خواندنش نبود، کمد به هم ریختهام و کیفی که باید مدتها کنکاش میکردم تا چیزی را در آن بیابم.
در حقیقت لیلا به ما فخر میفروخت به اینکه اینهمه سال قبل از ما یعنی زمانی که من در عوالم رویابار خود بین کتابهای کتابخانه سرگرم بودم و تابستانهایم به کلاسهای نقاشی میگذشت او خیاطی حرفهای یادگرفته بود و حالا میتوانست از هر تکه پارچهای یک معجزه کوچک بسازد که به زندگیاش نظم و سر و سامان میداد.
آن سالهای دانشجویی گذشت و ما فارغ التحصیل شدیم، من رفتم سراغ تدریس و لیلا هم سعی کرد از درسی که خوانده بود استفاده کند مدتی در دانشکده شیراز آموزش زبان فارسی کار میکرد و همیشه ناراضی بود، از اینهمه وقتی که میگذاشت، از هزینههای گزافی که برای رفت و آمد میپرداخت و عایدی کمی که دستش را میگرفت همیشه میخواستم بگویم که لیلا تو چرا خیاطی نمیکنی ولی به زبانم نمیآمد چون همیشه از چیزی دوختن برای آدمهای اطرافش در عذاب بود. پولش را نمیدادند، توقعهای بیجا داشتند یا خیلی مصائب دیگری که برای یک خیاط پیش میآمد.
گذشت تا اینکه لیلا یک بار آمد اصفهان و با هم رفتیم خیابان سپه کوچه تلفن خانه تا یک سری وسایل خیاطی بخرد. از این مغازه به آن مغازه، او هر زیپ و پارچه و قفلی را برای دوخت کیف نمیپسندید. از دیدن اینهمه جزئیات کوچکی که تا به حال ندیده بودم کسی آنها را بخرد به وجد آمده بودم و دلم خواست که من هم خیاط باشم و بتوانم از چرخ ژانومه مامان که داشت گوشه خانه خاک میخورد و فقط فضا را اشغال کرده بود استفاده کنم. از تکه صابون، کاربن، قیچی، کاغذالگو، دکمه، زیپ، بشکاف... و همینها باعث شد که بروم یک کلاس خیاطی ثبت نام کنم.
آنجا یک معلم خیاطی بدلباس داشتیم که هیچوقت برای کل کلاس چیزی را توضیح نمیداد و این حس کلاس بودن را از آن فضا میگرفت، چون هر هنر آموزی در یک قسمت از آموزش خیاطی بود. یکی حرفهای بود، یکی تازه کار. در هر جلسه یک مبحث را برای من توضیح میداد که جزوه بنویسم و بعد طبق آن جزوه الگو را بکشم. برایم سخت بود و همزمان دلهره آور. میترسیدم پارچهها را خراب کنم. از بریدن پارچهها طبق الگوهایی که کشیده بودم میترسیدم. یک بار هم یک مانتو دوختم که طرحش یعنی همان نقاشیهای روی پارچه که عکس نمادهای پاریس بود به خاطر برش اشتباه من واژگون بود اسمش را گذاشته بودم سقوط پاریس. یک لباس قرمز بلند هم دوخته بودم که سرشانههایش زیاد بود و یک پالتو که یقهاش اشتباه بود. وقتی اینّها را میپوشیدم شبیه آدمهای ناقصالخلقه میشدم یا مجانینی که از دارالمجانین گریختهاند.البته همینها را هم من ندوخته بودم بلکه فقط برش زده بودم. مامان عقیده داشت من هیچوقت یاد نمیگیرم با چرخ کار کنم و میگفت آن کلاسی که به تو چرخ کاری یاد ندهد مفت نمیارزد. بعد از توضیحات اولیهای که درباره چرخ خیاطی به من میداد از نگاه کردن به چشمهای گیج و پرسوال من حرصش میگرفت و در انتها پارچه را از من میگرفت و خودش میدوخت.
بعد از گذشت چندوقت و تلاشهای بی حاصلم در زمینه یادگیری این هنر سخت و پر از ظرافت خسته شدم؛ از حرام کردن پارچههایی که با ذوق زیاد آنها را میخریدم از چرخ خیاطی که قیافهاش برایم شبیه یک اسب سرکش بود که هیچوقت روی مسیری که برایش مشخص کرده بودم یورتمه نمیرفت و همیشه مسیر خودش را انتخاب میکرد و گاهی هم سوزنش گیر میکرد و شیهه میکشید و مامان را میآورد بالای سرم تا به شاهکار جدیدم خرده بگیرد.عطایش را به لقایش بخشیدم و خودم را با تدریس در دبستان مشغول کردم تا اینکه لیلا دوباره به اصفهان آمد اینبار برایم در یک کیسه کوچک میوه خشک آورده بود، کیسه را خیلی دوست داشتم لیلا گفت خودم دوختمش اگر پارچه اضافی داری میتوانم برای تو هم بدوزم، در انتها با یک پارچه نباتی رنگ باقی مانده از پرده آشپزخانهام برایم چند کیسه دوخت و گفت به کسی نگو که من اینها را برایت دوختهام. به هرحال من به خواهرم و مامان گفتم که لیلا این کیسهها را دوخته و سفارشها برای لیلا از همان زمان شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. هر رویایی که برای پارچههای پارچه فروشیها داشتم حالا زیر چرخ خیاطی لیلا میرفت و به حقیقت بدل میشد. از رومیزیهای چند لایه تا زیرسفرهای، پیراهن شخصیتهای سریال مورد علاقهام و کیفهای پارچهای گلدوزی شده. من، مامان، الهه حالا مدتها منتظر میماندیم تا سفارشهای لیلا از مرودشت برسد و تا مدتها ما را خوشحال نگه دارد. با ذوق و هیجان به همدیگر خطهای صاف، دوخت تمیز کار و جنس خاص پارچههایی که لیلا از بازار وکیل شیراز میخرید را نشان میدادیم و با خودمان میگفتیم ارزشش را داشت، یا نه واقعا لازمش داشتم.
حالا که از جلوی مغازههای پارچهفروشی رد میشوم و پارچهها را لمس میکنم به جای اینکه غصه بخورم که چرا خیاطی بلد نیستم یا اگر این پارچه را بخرم حتما حرامش میکنم به لیلا فکر میکنم به آن اسب سرکشی که او توانسته رامش کند. به اتاق بزرگ رو به آفتابش وقتی که نور میافتد روی بساط خیاطیاش به آن فرش قرمزی که که حتی یک تکه نخ هم روی آن پیدا نمیشود به همهی آن نظمی که از لیلا یک خیاط حرفهای ساخته و از من یک مشتری خوب برای او.