دارد مثل همیشه وسایل اضافی خانه را که چندین دست نو ترشان را خریده است میچپاند توی کابینتها یا داخل فر اجاق گاز که میبینمش «مامان مگه قرار نبود این آشغالها رو بندازی بره» در کسری از ثانیه لو میرود، کف آشپزخانه مینشیند و از خنده ریسه میرود. همیشه وقتی مچش را میگیرم و دعوایش میکنم خندهاش میگیرد و بعد میگوید: « خاک تو سرت الهام خودمو خیس کردم»
نشسته توی حیاط و دارد خاک گلدانهایش را عوض میکند که عطسهاش میگیرد، همیشه با بلندترین صدایی که دارد عطسه میکند و پخش میشود کف حیاط و با خودش میگوید: « وای وای باز خودمو خیس کردم»
از مدرسه که میآید لباسهایش را میکند و مستقیم میرود توی حمام، تعریف میکند بچهها را که توی کلاس دعوا میکند یا یک دفعه صدایش را بالا میبرد شلوارش را خیس میکند و واویلا میشود. شانسش زده دانشآموزانش کلاس اولی هستند و کلاس اولیها همیشه به خاطر در قید و بند نبودن و راحت بودنشان با محیط مدرسه به بوگندو بودن و تراز را ول کردن معروفند وگرنه توی کلاس لو میرفت که کسی که شلوارش را خیس کرده خود خانم است.
برایم تعریف میکند که یک روز داشته سر کلاس علوم ریشهها را درس میداده، بچهها روی میزش را پر کرده بودند از پیاز و پیازچه و تربچه و هویج و این رقم چیزها ولی گوش به درس نمیدادهاند. اصلا بچههای کلاس اولی وقتی چیزی با خودشان به کلاس میآورند تا دیوانهات نکنند که آن پیاز ماست و آن پیازچه را مامانمان صبحی از توی سبزیخوردنها جدا کرده و به ما داده ولت نمیکنند. گویا مامان هم میآید یک دادی بزند که از سر میزش بروند کنار و کمتر پر حرفی کنند ناغافل خودش را خیس میکند. آخرهای زنگ مدیر از راه میرسد، دماغش را میگیرد و میگوید: « خااانم چطوری قاطی این بوگندوها اینجا نشستهاید و رو به بچههای کلاس میگوید: هزاربار سر صف نگفتم بعد از دستشویی خودتان را خوب بشویید؟ بلند شین اون پنجرهها رو باز کنید...» مامان اشاره میکند به پیازها و پیازچهها و ریشههای روی میزش و قضیه را گردن آنها میاندازد. مدیر هر چه سریعتر کلاس را ترک میکند و مامان مثل فشنگ میدود و لباسهایش را عوض میکند.
این قصه هر روزش است، فشارهای مدرسه کار دستش دادهاند. یک روز که داریم با هم از خیابان شمسآبادی که مرکز داروخانه و لوازم پزشکی اصفهان است میگذریم مامان به من میگوید:«الهام بیا ببینیم شورت برای بیاختیاری ادرار چی دارند.» در آخر ما با یک شورت بزرگ داخل کرکی که جنس رویی نازک و خشخشویی دارد از مغازه خارج میشویم. مامان اولش خوشحال است. دیگر نیازی به عوض کردن شلوار و پوشیدن چندین شورت همزمان ندارد ولی چند روزی که میگذرد یک داستان جدیدی شروع میشود. میگوید: « وقتی دارم املا میگویم و توی کلاس راه میروم و بچهها ساکتاند یک صدای خشخشی از زیر لباسم راه میافتد و کلاس را پر میکند. خجالت میکشم، نکند بچهها با خودشان بگویند خانم خودش را پوشک میکند و به کلاس میآید! »
برای زمستان بد نیست ولی هوا که گرمتر میشود چاره کارش نمیشود، لباسهایش کمتر است و صدای خشخش واضحتر به گوش میرسد.
سال بعدش کرونا میشود و مامان از رفتن سر کلاس و داد زدن و استرس گرفتن و پوشیدن شورت خشخشو راحت است. مینشیند پای میز و گوشیاش را تنظیم میکند روبهروی خودش که لباس رسمی پوشیدهاست و پشت میز ناهار خوری نشسته است و حسابی از دور قربان صدقهی بچهها میرود و هر چه کلام محبتآمیز در چنته دارد نثارشان میکند. آنها از پشت دوربینهای گوشی موبایل مودبتر و گوش به حرف تر به نظر میرسند. سالهای بعد از کرونا هم مامان دیگر خودش را بازخرید میکند، رفتن به کلاس درس سی و چند نفره و سر و کله زدن با بچههای کوچک فشفشو آن هم با شورت خش خشو هیچ کار سادهای نیست.