در رخوت یک بعدازظهر وقتی مثل همیشه روی کاناپه نشسته بودم و غروب را نگاه میکردم دلم خواست کسی پایش را از در خانه میگذاشت تو و حواسم را از منظره تمام شدن روز پرت میکرد. از تصویر همیشگی ظرفهای کثیف توی سینک، سرامیکهای خاک گرفته و همه خانه گرد و غبار گرفتهای که انگار دلش میخواست همه انرژی آدم را ببلعد.
دلم نمیخواست با مهمان رودروایسی داشته باشم، دلم نمیخواست برای خاطر آمدنش همه جا را گرد گیری کنم و بعد با ماسک و ژل ضدعفونی کننده بنشینم ببینم کی جایی را لمس میکند تا تمیزش کنم. دلم نمیخواست نگران پختن غذا و طعم موردعلاقهاش باشم، حتی دلم نمیخواست وسط مهمانی بلندشوم و با شستن میوهها و پیدا کردن ظرف مناسب پذیرایی وقتم را هدر بدهم. دلم میخواست فقط بیاید بنشینیم، ببینمش و یک دل سیر با هم حرف بزنیم.
این بود که رفتم سراغ آلبوم قدیمی و مهمانّهایم را انتخاب کردم. آنها خیلی وقت بود که مرده بودند و من خیلی وقت بود که دلم میخواست آنها را ببینم و با هم گپ بزنیم.
نشستم و یک لیست از مهمانهایم تهیه کردم، مهمانهای بی آزاری که اگر همه را هم با هم دعوت میکردم قرار نبود هیچ ویروسی به من انتقال بدهند؛ آنها سالها بود که در قرنطینه قبرهایشان پنهان بودند.
عکسهای آلبومهای قدیمی همیشه خاک گرفته و چسب خورده و گاهی تیره و تار است ولی پدربزرگم یک آلبوم بزرگ از خودش عکس دارد. آن وقتهایی که ورزش زورخانهای میرفته یا روزهایی که سبیل دسته موتوری میگذاشته، آن روزهایی که پالتوهای گران میپوشیده و کلاهّهای شاپو میگذاشته، حتی آن روزهایی که سرطان داشته و به کمک عصا در کنار درختان باغش استوار ایستاده بوده. خیلی دوستش دارم ولی هیچوقت ندیدمش. در خیالم بارها بوی خوشش را که دیگران برایم تعریف کردهاند استشمام کردهام، حالت چهرهاش، خندههایش، سگرمههایش، حتی دستهایش را زیر نظر گرفتهام که اگر بود و حالا در آغوشم میگرفت چه حسی داشتم؟ پدربزرگ داشتن چه حسی دارد؟ هیچوقت نفهمیدم، فقط این را میدانم که در نبودنش همه پیرمردهای دنیا را دوست دارم، چه آنها که خسیساند، چه آنها که لوتیاند، آنها که باغدارند و آنها که کارمندهای بازنشسته پارک نشین هستند.
شک ندارم که او اولین مهمان است. دل توی دلم نیست که قرار است ببینمش، او حتما بهترین کت و شلوارش را میپوشد همان که سفید است و یک کلاه همرنگش دارد. چقدر خوب است که قرار نیست منتظر بمانم، اراده که بکنم دستش روی زنگ خانه است.
فکر میکنم آدم با مردهها رک و راست تر است؛ آنها دیگر در این دنیا نیستند که بخواهند تو را از روی خانه بهم ریختهات قضاوت کنند یا جایی برای کسی بگویند که تو چای دم کردن هم بلد نیستی. آنها خیلی وقت است این را فهمیدهاند که این چیزها پوچتر از آن است که یک لحظه عمرت را برایش هدر بدهی. آنها تشته صحبت کردن هستند. آخ که چه حرفهایی قرار است با هم بزنیم.
بعد از ظهر روزی خلوت است که به ارادهی من زنگ در را میزند. چشمهایش یک نگاه تیره و تار مثل عکسهای توی آلبوم دارد. چند دقیقهای میایستم به تماشایش، به آن مانتی گل سبزی که تنش کرده و کفشهای عسلی برق انداختهاش. دستم را میاندازم گردنش و لپهایش را که مثل همیشه به آنها گلاب زده است میبوسم. بدون ترس از ویروس و انتقال و این ترسهای همه گیر. کتش را از تنش میگیرم و مینشیند روی مبل. چند دقیقه فکر میکند...
ـ اون وقتی که من از دنیا رفتم تو هنوز به دنیا نیومده بودی. حالا ببین که چقدر بزرگ شدی. پس من خیلی وقته که مردم.
میخندم.
ـ آره خیلی وقته. ولی من دوست داشتم ببینمتون و یه کم با هم حرف بزنیم.
میخندد.
ـ حالا دیگه زنده ها رو برای صحبت کردن از تو گرفتن؟
ـ نه زندهها هستن فقط دیگه کسی نمیتونه بره دیدن کسی. یه بیماری وحشتناکی اومده که انتقالش خیلی قویه.
سری تکان میدهد، انگار توقع این روزها را داشته.
ـ باباجون همه از شما خیلی تعریف میکنند. چه افتخاری هستید برای فامیل. منم یه روزایی عصبانی میشم گمون کنم به شما رفته باشم.
پدربزرگ میخندد، از ته دلش و صدای خندههایش دیوارها را به لرزه در میآورد.
ـ آره من عصبانی بودم. همینم شد که زود از دنیا رفتم و حالا بقیه به من افتخار میکنند.
ـ چقدر خوبه که شما رو میبینم. شما هم خوشحالید که اینجا هستید؟
ـ من؟ آره خب یه کم از حال و هوای اموات اومدم بیرون. دارم دوباره زندگی آدمها رو نگاه میکنم.
برایش از همه چیز میگویم، از زندگی خودم، از تنهایی، قرنطینه، ویروس و حال بد این روزهایم و کمی سبک میشوم. در واکنش به حرفهای من چیز زیادی نمیگوید، انگار بیشتر دوست دارد گوش بدهد و حرفی نزند. شاید چون فکر میکند حرفهایش خاک گرفته و بی ارزش شدهاند و در دنیای ما دیگر خریداری ندارند یا شاید دوست ندارد تصور ساخته شده من از حضور خودش را خراب کند.
نزدیکهای شب که میشود کتش را از روی دسته مبل برمیدارد، کلاهش را میگذارد و راهش را میکشد که برود. وقتی دارد کفشهایش را میپوشد زل میزند توی چشمهای من و میگوید: سلام منو به مادربزرگت برسون دخترجان و میرود مثل یک ابر که در آسمان ناپدید میشود.
با خودم میگویم حتما مهمانهای بعدی حرفهای بیشتری خواهند زد پس دوباره سراغ آلبوم میروم.
یک عکس قدیمی از مادربزرگ مادرم بیبی توپچی دارم. این یکی باید خیلی مفرح باشد. از آن آدمهای خنده رو و خوش برخورد که عمرش هم زیاد بوده است.
بعد از ظهر که میشود دوباره اراده میکنم و زنگ در را میزند. پیرزنی قوی هیکل است، خیلی قدبلندتر از من، یک پیراهن کوتاه پوشیده با جورابهایی مشکی که با یک کش بالای زانو سفتشان کرده . عین همان عکسی است که در آلبوم دیدهام. یک تشت رخت شسته دارد که میگذارد روی پلهّها و میآید داخل. دست هایش یخ زده و قرمز است.
ـ سلام حالتون چطوره؟ سفر به خیر. خوش اومدین.
میآید داخل و دنبال جایی گرم میگردد. نگاهش میکنم.
ـ واقعا اون دنیا هم آدم باید لباس بشوره؟ اونم با دست؟ ما که حالا ماشین لباسشویی داریم.
دستش را میگیرم میبرم توی آشپزخانه و نشانش میدهم.
ـ خب خوبه ولی به نظرم تمیز نمیشوره، چرک رو باید با دست از روی لباس شست، اونجوری که سیاهیاشو که ازش میره ببینی. تو که لباسهاتو میندازی تو این از کجا آب چرکاشو میبینی که بفهمی تمیز شده.
ـ خب من به تکنولوژی اعتماد میکنم. راحتتر از رخت شستن با دست اونم لب جوب آبه
ـ تو چی از رخت شستن کنار جوب آب میدونی؟ اونجا یه صفایی داره برای خودش. نشستی تو این خونه، هیچ جا هم نمیری، اونوقت منو از اون دنیا کشوندی که این رو بهم نشون بدی؟
ـ نه فقط خواستم بگم الان کارها راحتتر شده تازه دیگه جوب آب تمیزی هم نمونده. اون وقتا بود که آب روون براتون هرنگ هرنگ میکرد و شما صفا میکردین حالا دیگه ما باید با همین ماشینّها لباسهامونو بشوریم.
چادرش را که گوشهاش خاک گرفته میتکاند و مینشیند روی کنارهای که گوشه اتاق پهن است و پاهایش را دراز میکند.
ـ این عجیبه که میگین لباس شستن پای جوب کیف داره و صفا میده اونوقت خسته میشین و اینجوری پاهاتون درد میگیره.
ـ خب آدم پاهاش درد میگیره دیگه، تو اگه تو یه کاباره هم از اول تا آخر شب برقصی پاهات درد میگیره، حتی شاید تاول هم بزنه ولی هیچوقت میگی خسته شدم دیگه نمیرم برقصم؟
ـ نه نمیگم ولی خب چی رو دارید با چی مقایسه میکنید؟ کاباره با آهنگاش آدمو جادو میکنه. این تو نیستی که میخوای پاهات برقصن، پاهات جلوتر از تو میرقصند.
ـ خب اینم مثل همونه دختر، صدای هرنگ هرنگ آب روون رو که میشنوی دستات هوس شلپ شلپ کردن میکنند. دلت میخواد لباسهاتو انقد بچلونی که تمیز شه.
ساکت میمانم و نگاهش میکنم. عجب فیلسوفی بوده این بیبی توپچی ما. برایش کمی از حال و احوالم میگویم. از خانه از اینکه دستهای من مثل او واکنشی به صدای آب نشان نمیدهند و ظرف و لباس شستن هم برایم جاذبهای ندارد.
ـ خب تو چی دوست داری دخترکم؟
مهربان میشود، انگار فهمیده چقدر با من فاصله دارد .
ـ خب من دوست دارم فقط از این خونه برم بیرون، برم سفر، قطار سوار شم، برم تو بازارهای سرپوشیده و قدیمی بچرخم، دوچرخه سواری کنم ولی حالا هیچ کدومو نمیتونم انجام بدم چون حالا ما تو قرنطینهایم و این خیلی سخته.
کشی را که دور جورابش بسته باز میکند و قیافهاش میرود توی هم.
ـ خدا رو شکر که من مردم این روزها رو نمیبینم. این چه زندگیه که شماها دارید آخه؟
ـ اون وقتها که جوون بودی و هم سن و سال من، تو چی دوست داشتی بیبی جان؟
بیبی که حالا صحبتش با من گل انداخته شروع میکند به تعریف کردن.
ـ من خب خیلی چیزها دوست داشتم اون زمان که زنده بودم ولی برای کسی نمیگفتم، سخت بود. انگار حالا که مردم راحت تره. من دوست داشتم ظهرهای تابستون که هوا داغ و الو گرفته بود جونم رو لخت کنم بپرم تو حوض وسط حولی و یک غوطه درست حسابی بخورم، درختای توت رو سرم سایه بندازن و خنک شم.
ـبهبه چه حالی هم میده، تا حالا این کار و کرده بودی بیبی جان؟
ـ آره بیبی یه وقتایی که دخترکی بودم و دور و برم خالی و خلوتتر بود. بعدش چیزهای دیگه رو دوست داشتم.
ـ مثلا چی؟
مثلا وقتی میرفتیم چند نفری نون میپختیم. بوی نون تازه رو دوست داشتم. به خصوص که زمستون باشه و پای تنور صفایی داشته باشه. با دخترکای هم سن خودم هره کره راه بندازیم و یه بغل نون تازه بپزیم.
ـ خب دیگه چی؟
ـ دیگه خیلی هم دلم میخواست یه روز گیس این خواهرشوهرای عفریتم رو بکشم که انقد منو عذاب ندن
ـ خب چی شد؟ هیچ وقت با کسی دعوا میکردی؟
ـ نه، نه، اینا مال خیلی وقت پیشه. اگه حالا تو دنیا بودم اینا رو نمیخواستم.
ـ چی میخواستی؟
کمی به دور و بر خانه نگاه کرد.
ـ این همه چراغ و لامپ به در و دیواره دخترجان. این همه نور چشماتونو نمیزنه؟ اون وقتا ما یه چراغ موشی داشتیم و دلمون خوش بود.
پیداست که نمیخواهد خیلی از خودش بگوید، هر چه باشد من یک غریبهام از عصری که او نمیشناسد.
ـ کاش زنده بودی بیبی جان برات چای میآوردم خستگیت در بره. حیف که حالا یه روحی و نمیتونی با هورت کشیدن چای کیفور بشی.
ابروهایش چین میافتد و به جایی در آشپزخانه خیره میشود. دستش را میبرد توی پیراهنش و چیزی در میآورد. خوب که نگاه میکنم یک گردنبند مروارید است که پیچیده توی یک دستمال ابریشمی. خیلی زیباست سفیدی مرواریدها چشمم را نوازش میدهند. دستم را میبرم که بگیرمش، میزند زیر خنده
ـ تو نمیتونی اینو بگیری دخترجون چون این تو دنیای ماست نه تو دنیای شما
ـ بیبی من میدونم که تو خانواده شما گردنبند مروارید چقدر طرفدار داشت، عذرا دخترت یکیشو داشت، صاحبجانم که مادربزرگ من بود یه روز یکی از اینا رو هدیه داد به عروس خاله من که از قضا خیلی ریقو و بدقواره بود و من تا ته دلم سوخت که چرا سهم من نشد. مادرم هم یکی خرید که گم شد و افتاد گردن من چون خیلی گردنبند مروارید دوست داشتم.
بیبی قهقهه میزند. خوب حالتو جا آوردم، واسه من از هورت کشیدن چای میگی ورپریده؟
خندهام میگیرد. عجب خبیثی هستی بیبی جان. بیبی گردنبندی را که نشانم داد دوباره در دستمال میپیچد و میگذارد داخل پیراهنش. خاک چادرش را میتکاند و راه میافتد که برود. چقدر دلم برایش
تنگ میشود. دم در که دارد تشتش را برمیدارد که برود با خنده میگویم: حواست باشه وقتی میری لب جوب آب گردنبند مروارید از تو یقهات نیفته توی جوب آب.
بیبی نگاهش را بر میگرداند و با خنده میگوید: نترس برات خوب نگهش میدارم.
در را پشت سرم میبندم و به صدای گروپ گروپ قدمّهایش روی پله گوش میدهم. برای اینکه حواسم را از جمله آخر بیبی پرت کنم میروم سراغ مهمان بعدی دایی کرمانشاهی.
عکسش را در آلبوم نگاه میکنم. عجب مرد بزرگواری بوده این دایی کرمانشاهی مامان. اسمش محمد حسین بوده که با لهجه ما میشده مندحسین . در حقیقت دو تا اسم دارد، دایی مندحسین، دایی کرمانشاهی.
او تنها فرد فامیل است که نام خانوادگیاش را عوض کرده و گذاشته کرمانشاهی. میگویند خیلی عاشق کرمانشاه بوده و یک مدتی هم آنجا زندگی کرده است. تنها عکسی باقی مانده از او در آلبوم یک عکس قرمز قهوهای است که در آن یک کلاه به ظاهر کرم رنگ روی سر دارد با ریشی سفید و یک کاپشن نظامی گویا در زمان خودش آژان بوده است. میگویند بعد از انقلاب یک معتاد را میکشد و بعد در دادگاه میگوید که جای معتاد در زبالهدان تاریخ است و به خاطر همین جمله تاریخی معروف بخشیده میشود.
خیلی دوست دارم ببینمش. تمام روز را منتظر تنگ غروب میمانم که اراده کنم و زنگ در را بزند.
وقتی زنگ در را میزند دستپاچه میشوم. در را که باز میکنم با یک پیرمرد تنومند مواجه میشوم. کلاهی بر سر دارد و همان کاپشن نظامی تنش است و ریشهای سفید بلندی هم دارد. چشمّهایش زیرک و لبهایش خندان است. انگار خیلی وقت بوده که دلش میخواسته کسی دعوتش کند به دنیای زندهّها.
دستش را میگذارد روی در و میآید و داخل میشود. همانطور که دور و بر را نگاه میکند دستش را میکشد به ریشهای سفیدش.
ـ خب دخترجان تعریف کن. تو کی هستی؟
ـمن دختر خواهر زاده شما مرضیهام.
دستش را میزند روی زانوهایش و قاهقاه میخندد. بهبه چه خوب. چه بزرگ شدی! مادرت کجاست؟ خبرشو داری؟
ـمادرم هم خوبه اگه میدونست که اینجا هستید حتما سلامی هم میرسوند.
ـ اینجا چه کار میکنی؟ با من چه کاری داشتی؟
خیره شدن به چشمهای زیرکش سخت است.
ـ هیچی، اینجا یه ویروسی اومده که مردم خونه نشین شدهاند رفت و آمد قدغن شده و من تو این خونه تنها موندم. خواستم احوالی از شما بپرسم و یه گپ دو نفره بزنیم.
ـ خب...خب... موافقم چی میخوای بدونی دختر جان؟
ـ میخوام بدونم چرا فامیلیتون رو عوض کردید گذاشتید کرمانشاهی؟
دوباره میزند زیر خنده
ـ همین؟
ـ نه فقط این که نه، حالا شما همینو بگید.
ـ خب من یه مدت از زندگیم تو کرمانشاه گذشته، چه مردمی، چه شهری، تو تا حالا رفتی؟
ـ نه من تا حالا غرب کشور رو ندیدم.
ـ خب باید ببینی، یه جایی تو زندگیم دلم خواست منم مال این آب و خاک بودم.
به یکباره ساکت میشود، انگار در خاطرهای دور فرورفته باشد.
ـ خب من همیشه فکر میکردم فقط این نبوده. نکنه تو اونجا عاشق کسی شده بودی دایی جان!
ـ اون وقتها من عاشق کسی بودم یا نبودم به حال تو چه فرقی داره؟
ـ اگه مهم نبود حالا اینجا نبودید دایی جان.
ـ خب گیرم که بودم، آره بودم حالا چی میخوای بدونی؟
ـ هیچی من فقط یه قصه میخوام از اون روزها. میدونید من عاشق قصهام. قصه های فراموش شده و خاک گرفته
ـ یه دختر معمولی بود، مثل همه دخترهای دیگه. منم کم سن و سال بودم عاشقش شدم.
ـ دایی جان مثل اینکه متوجه نیستی که حالا دیگه شما از دنیا رفتین. چرا انقد با غرور حرف میزنید. انگار لجبازی عاشقانه تا ابد هم با آدم میمونه.
ـ میزند زیر خنده. خب آره یه دختر زیبا بود. آدم هم که عاشق میشه تو اون سن و سال دلش برای همین پری روها و لبخندهای عشوهریزشون میره دیگه.
ـ خب چی شد؟
ـ هیچی. باباش گفت هم کیش و عقیده نیستیم به هم نمیایم. از من اصرار و از خانوادهاش انکار. منم برای اینکه ثابت کنم عاشق دخترش میمونم و با کیش و عقیده اونا هیچ مخالفتی ندارم فامیلی خودم رو عوض کردم. بعدش هم دوباره اتفاقی نیفتاد. برای خلاص شدن از شر من دخترشون رو شوهر دادن. من هم با دلی شکسته برگشتم به دیار خودمون. این فامیلی هم تا همیشه موند روی من و خانوادهام.
ـ چه جالب...
دایی سر بر میگرداند و به ایوان خانه نگاهی میاندازد.
ـ چقدر اون منظره قشنگه دایی جان میشه برم یه قدمی توش بزنم؟
ـ آره حتما!
ـکاش نمرده بودید حالا حتما شیرین بیانتون رو از انفیه دونتون در میاوردید و یه حسی میگرفتید.
بعد از تعریف این داستان عشقی خیلی میچسبید لابد.
برمیگردد و یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد. خودم از این همه بدجنسی خندهام میگیرد. دلم میخواهد ببینم دایی هم مثل بیبی جوابی در آستین دارد یا نه؟
ـ من دلم برای شیرین بیان تنگ نشده دخترجون که حالا هوس کنم.
ـ پس دلتون برای چی تو این دنیا تنگ شده؟
ـبرای اینکه برگردم کرمانشاه. برم بگردم ببینم اون دختری که به من ندادن حالا چیکار میکنه؟
ـ شاید مرده باشه مثل خودتون. خیلی سال گذشته دایی جان.
ـ نه اگه مرده بود اونجا میدیدمش.
خیره میشود به ستارههای آسمان و من دیگر نمیبینمش. فقط یک ستاره میبینم که تند تند در آسمان حرکت میکند و نورش را با خودش میبرد.
میخواهم صدایش کنم و داستان آن آدمی را که کشته بپرسم ولی دیگر ستاره از دیدرس من دور شده است.
نوشته شده توسط: الهام تربت اصفهانی