به روز هشت مارس خیلی فکر کردم. به حرفهایی که گفته شد. به مقالاتی که خواندم، به زنانی که قیام کردند. به همهی جوامع و حکومتهایی که محکوم شدند. به حق رای، حق طلاق، حق تحصیل، حق حضانت،حق مختار بودن زن بر بدن خودش و تنها چیزی که به نظرم ارزشمند آمد این بود که فکر کنم من تا چه اندازه میتوانم در درون خودم به یک زن حق بدهم و تا چه اندازه به خودم حق میدهم که آزاد باشم. موضوع پیچیده شد.
نشستم به فکر کردن. من در مورد طبیعی بودن موی بدن نوشتهام و شرمی که از نگاه بقیه میگیرم ولی گاهی مچ خودم را هم گرفتهام که خیره شدم به آن دانشآموزی که موی پایش را نزده و پاچهی شلوارش بالا رفته. من نوشتهام که از اینکه کار خانگی بر دوش زنان است ناراضیام ولی تا زنی را دیدهام که خانهاش به هم ریخته قضاوتش کردم که مگر چقدر کار داشت دستمال کشیدن به شیشهها.
اینجور مواقع دانشآموزانم خیلی سریع مچم را میگیرند.یکی از بچههای کلاس یک روز پشت سرم میآید که دلم میخواهد با شما حرف بزنم انگار که شما فرق میکنید میشود با شما به صحبت نشست. میگویم حتما ولی نه روزی مشخص میکنم نه وقتی در اختیارش میگذارم.
یک روز که دارم توی کلاس راجع به درک کردن دیگری حرف میزنم همان دانشآموزم با لحنی آشفته میگوید ولی خانوم من هیچوقت مادرم را نمیبخشم. گفتم چرا. گفت چون وقتی خیلی کوچک بودم ما را رها کرد و رفت. گفتم لابد مجبور بوده تو نمیدانی گفت ولی من زجر کشیدم. روزها و شبها تنها بودم و او داشت پیشرفت میکرد. درس میخواند و با یک آدم ثروتمند زندگی میکرد. به تمام روزهای خوبش نگاه میکردم و به خاطر روزهای بد خودم او را مقصر میدانستم. گفتم تا به حال با او حرف هم زدهای گفت نمیآمد مرا ببیند با اینکه میدانست کجا زندگی میکنم. میتوانست برای دیدن من بجنگد. میتوانست راهی به من پیدا کند که تنهاییام تمام شود ولی نبود. دست خودش نیست و گریه میکند. بچهها میریزند سر من که اصلا هم نباید مادرش را ببخشد. شما درک نمیکنی که چی کشیده.
فکر کردم مگر آنها درک میکنند. چیزی نگفتم فقط گفتم وقتی شروع میکنی به قضاوت کردن بیرحمانه ی یک نفر زمانه تو را در جایگاهش قرار میدهد تا ببینی میتوانی از او بهتر باشی. بچهّها چیزی نگفتند. آخر زنگ که میشود دختر هراسان، ناراحت و با بغضی در گلو میاید سمت من و میگوید ببخشید که گریه کردم و بلند حرف زدم. میگویم ایرادی ندارد سعی کن با مادرت حرف بزنی. میگوید نمیتوانم چون چند روزپیش مرد. یک آن میخکوب میشوم سر جایم. چه رنجی میکشد این دختر. نه تنها روزهای کودکیاش بی مادر رفته بلکه حتی امیدی هم به بودن دوبارهاش ندارد. دستش را گرفتم توی دستم و گفتم به خاطر اون نه به خاطر خودت ببخشش. به این فکر کن که مادر بوده و تو زمانی در او زیستهای. به این فکر کن که نمیتوانسته یک تکه از تنش را دوست نداشته باشد. نگاهم میکند و دلش میخواهد گریه کند. میدانم که با این غم تنها خواهد ماند ولی چارهای سراغ ندارم.
به مادرش فکر میکنم. به اینکه از آن زندگی فرار کرده، به اینکه دنبال ساختن خودش رفته و سعی کرده قوی بماند و به اینکه در جوانی سکته کرده است.
زنهای دیگری را هم دیدهام که با اینکه فرزندی داشتند دنبال عشق بهتر، زندگی بهتر و آرامش بیشتر رفتهاند و فرزندانشان هیچوقت آنها را نبخشیدهاند. نمیدانم شاید چون بدنام شده بودند حق دیدن فرزندشان را نداشتند. شاید نتوانستهاند حق حضانت را بگیرند. شاید نتوانستهاند با مردی که خودش را صاحب آن بچهها میدانسته بجنگند و شاید خودشان خودشان را نبخشیدهاند و هزار شاید دیگر که هیچگاه بر زبان نیامده.
فکر کردم کدام یکی حق دارد بچهای که دلش مادر میخواهد یا زنی که دلش زندگی بهتری میخواهد و نتوانستم برایش جوابی پیدا کنم. پس چرا دم از حقوق زنان میزنم وقتی میخواهم از غصهی بچهای که بیمادر بزرگ شده خودم را هلاک کنم.
بعد دوباره فکر کردم به بچههایی که بعد از طلاق یا فوت همسر با مادرشان که آه در بساط ندارد تنها میمانند. شاید میبینند که مردانی به مادرشان نظر دارند و آزارشان میدهند. شاید میبینند که مادرشان دلش عشق میخواهد و حتی عصبانی میشوند چون مادر را به تمامی برای خودشان میخواهند نه دیگری. به تنهایی بچهها وقتی که مادر میخواهد دوباره ازدواج کند میاندیشم و به اینکه آیا اجازه دارد آزادانه عاشق شود، زندگی کند و از خوشی سر ذوق بیاید وقتی که فرزندش راضی نیست.
همیشه یک چیزی در صفحات روانشناسی آزارم میدهد آن هم کلمهی والدین سمی است. همیشه با خودم کلنجار میروم که یک وقت خشم نگیرم، فریاد نزنم، چیز ناراحت کنندهای برای فرزندم تعریف نکنم، اجازه بدهم جهان را لمس کند حتی اگر به قیمت کار اضافه برای من باشد. فقط برای اینکه والد سمی نباشم. اما تا چه اندازه میتوانم.
آن زنی که فرزندانش را به تنهایی بزرگ کرده و از همهی شادی و تفریحش گذشته است که او بیمادر بزرگ نشود چه اندازه میتواند خودش را نگه دارد و با چشم ببیند حالا که بزرگش کرده دارد او را ترک میکند و از کشور میرود. با خودش چه چیزی را میبرد آن فرزند که مادر دیگر آن آدم قبلی نمیشود من گمان میکنم آن روزهای جوانی را، تفریحهای نکرده را، کتکهایی که به خاطر بچه خورده است را، عشقی که به خاطر او به زبان نیاورده را. شبهایی که نخوابیده را ولی نباید دم برآورد چون والد سمی خواهد شد. مادری که با زبانش زجر میدهد. گیر میدهد و اجازهی زندگی جدید را از فرزندش میگیرد.
به جلسهی ازدواج که در مدرسه برگذار شده فکر میکنم به دخترها که دوست داشتند بروند بیرون بدون مادرشان تفریح کنند ولی مادرشان گفته بود ما نرفتیم چیزی نشد زنده ماندیم تو هم نرو چیزی نمیشود. به ازدواجهای زود هنگامشان فکر کردم شاید فقط برای اینکه بروند بیرون بدون دغدغه تفریح کنند. به اینکه به خاطر این حق تحصیلشان را از دست میدهند و شاید خیلی زود باردار شدند. به زنی که به عنوان روانشناس با بچهها صحبت میکند گوش میکنم که میگوید هر کس گفت دوستتان دارد باور نکنید. با پسرها همه جا نروید. بدانید که ممکن است باردار شوید. شما سرمایه مادرانتان هستید. سرمایه عمر و جوانیشان. دخترها گوش نمیکنند به جایش سر در گوش هم آورده و پچپچ کنان چیزی را تعریف میکنند و میخندند. شاید از یک عشق ممنوعه، شاید از یک قرار دلچسب شاید از یک نامزد و یک خواستگار هر چیزی که هست قرار نیست برای حرف سخنران تره خورد کنند.
فکر میکنم که زمان ما هم این سخنرانیّها بود. آن زمان هم ما را میترساندند. چگونه لباس بپوشیم، چگونه معاشرت کنیم که لوند نباشیم، گول نخوریم و هزار باید و نباید دیگر فقط من نمیخندیدم همهاش را مو به مو عمل میکردم. هنوز هم خودم را خیلی میپوشانم، هنوز هم میترسم یک مرد از من سواستفاده کند و هنوز از نگاه خیرهی یک مرد جانم به لرزه میافتد.
چرا شاید چون یک بار که داشتم میرفتم مدرسه یک موتوری با کلاه کاسکت آمد و به من نزدیک شد. شروع کرد بدنم را لمس کند، من جیغ زدم و او فرار کرد. بعدش همیشه از کوچههای خلوت ترسیدم، از صدای موتور پشت سرم ترسیدم، ترسیدم و بیشتر حجاب گرفتم، تا بیشتر در امان باشم.
حالا اما گمان میکنم انسانی نبود. ما زنها هرچه پنهانتر شدیم کم حرفتر هم شدیم. به جای بلند کردن صدایمان در خانه پنهانتر شدیم چون یاد گرفتیم با تفریح نکردن نمیمیریم اما در کوچهی خلوت شاید مردیم.
دارم فکر میکنم حرف زدن از آزادی و امنیت زنان چه اندازه سخت است. هر چقدر هم از کار خانگی گلایه داشته باشم باز صبح که چشمهایم را باز میکنم به جای لذت بردن از صدای باران نگران رختّهای جمع نشده روی رخت آویز میشوم. این چیزی نیست که بخواهم از خودم دورش کنم در رگ و پی من فرو رفته است. شاید فقط میتوانم ببینمش و دیگر هراسان نشوم. به خودم اجازه بدهم در کوچهی خلوت راه بروم و از چیزی نترسم. بروم تفریح کنم و از زخمی که بر تنم میرود درد نکشم شاید من دارم راهی را باز میکنم که اگر خودم را پنهان کنم آن راه برای همیشه بسته میماند. شاید تنها وظیفهی زنان این است که سعی کنند مثل یک انسان رفتار کنند به وقتش تفریح کنند، به وقتش با صدای بلند گریه کنند، به وقتش آرایش کنند، عاشق شوند، دنبال یک زندگی بهتر بروند شاید ژنهایمان عوض شد، شاید بچهها ما را دیدند که درست است که مادریم ولی انسان هم هستیم. درست است که ناخواسته باردار میشویم ولی حق سقط هم داریم. شاید ما خیلی حقها داریم که هرگز درکشان هم نکردهایم کسی چه میداند.