ویرگول
ورودثبت نام
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانیبا نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

پنجره‌هایی که بر بهار بستیم


این وقت سال که می‌شود پر می‌شوم از احساسات دوگانه. از یک طرف آن زن تمیزکار درونم عصیان می‌کند که بلند شو، دیوارها و شیشه‌ها را دستمال بکش، پرده‌ها را بشوی، کابینت‌ها را مرتب کن، چرک خانه را بروف، کمد لباس‌ها را مرتب کن. از یک طرف دیگر هم آن زن خوش‌گذران، خواننده و نویسای درونم قد علم می‌کند که هرگز سر به این ابتذال فرو نمی‌آورم که دست از خواندن و نوشتن بکشم آن هم به خاطر تمیزکاری که عمری روی دوش زن‌ها سنگینی می‌کرده.

در این جنجال درونی از مقابل خانه‌ها رد می‌شوم که از زیر درها آب چرک به کوچه می‌ریزد، قالی‌هایی که روی دیوارها آویخته شده یا زن‌هایی که سراسیمه برای خرید تی و دستمال و تشت و ابزار شست‌و شو از خانه بیرون می‌زنند. با خودم فکر می‌کنم هیچ نگاه می‌کنند به جوانه‌های تازه‌ی درخت بید مجنون؟ هیچ بوی بهار را استشمام می‌کنند؟

در تمام این سال‌ها حسم این بوده که زن‌های اطرافم به جای لذت بردن از بوی بهار که در اسفندماه راه می‌افتد در کوچه و خیابان پر از فشار و استرس شده‌اند. انگار تا کمی هوا خوب شده ریخته‌اند بیرون به شست و شو و به جای بوی گل‌ها بوی وایتکس و جوهر نمک را استشمام کرده‌اند و ریه‌هایشان را آزرده‌اند.

دیده‌ام که حتی حین تمیز کاری چقدر کارشان به بیمارستان کشیده، یکی از همکارهای خودم که بعد از سالها جنینی را باردار بود، همین نزدیکی‌های عید افتاد به شستن پله‌ها و بچه‌اش سقط شد. گفتم چرا شستی؟‌گفت خب کی بشوره غیر من؟ عید می‌شد، مهمان می‌آمد، آبروریزی بود.

من به چرک پله‌ها فکر کردم، به زنی که چرک پله را بی‌آبرویی می‌دید ولی کشته شدن جنینش را نه. به مامان می‌گویم من حال و حوصله‌ی تمیزکاری ندارم، اصلا چه فایده داشت این همه تمیزکاری کردی بعد هم هشت تا مهره گذاشتند توی کمرت، ستون فقراتت را نابود کردی، مامان می‌گوید خب بذارند، مهره بذارند، خونه باید تمیز باشه. صدایم را بالا می‌برم که یعنی چه، یادت رفته چه عذابی کشیدی؟ یادت رفته نمی‌تونستی از روی تخت بلندشی؟ حالا می‌گی بذارند؟ مامان سکوت می‌کند ولی توی دلش از اینکه خانه‌ا ش را همیشه مثل دسته گل نگه داشته کیف می‌کند، حتی اگر بهایش مهره‌های کمرش باشد. فقط دیگر درباره‌اش با من حرف نمی‌زند.

بچه که بودم نمی‌دانستم اسفند را دوست دارم یا نه. می‌خواستم دوست داشته باشم، می‌خواستم لش کنم توی حیاط بین درخت‌ها و زیر نور آفتاب که کم‌کم جان می‌گرفت ولی وقت نبود. قرار بود زنی بیاید خانه را تمیز کند و ما به او کمک کنیم. زن با بچه‌هایش می‌آمد، کارش شستن فرش و موکت و پتو بود. من از خانه‌ی به هم ریخته اضطراب می‌گرفتم. از اینکه آن دختربچه‌ها نگاهم می‌کردند که توی حیاط دارم برای خودم ول می‌چرخم ولی دست‌های مادرشان با آب سرد قرمز شده و کمرش درد گرفته.

الهه باید می‌رفت غذا می‌پخت، من یادم است که ماکارونی پخته بود. خراب شده بود، همه‌اش چسبیده بود به هم ولی زن کارگر با آن دست‌های قرمز شده و صورت رنگ پریده با ولع می‌خورد. آن روز اسفندماهی می‌گذشت، مامان شکوفه‌های صورتی را که باد به خانه آورده بود جارو می‌کرد و من حسرت می‌خوردم که چرا نمی‌روم دماغم را لای گلبرگ‌هایشان فرو کنم تا عطر بهار را بفرستم توی ریه‌هایم. روزهای بعدش زن شیرینی‌پز به خانه می‌آمد. کار من شکستن بادام‌ها برای شیرینی‌های عید بود. یادم است که به جای درست شکستن چکش را می‌کوباندم روی بادام و بعد هم وسوسه می‌شدم و خودم بادام را می‌خوردم. مامان می‌فهمید و حرص می‌خورد. همه‌ی بهار از من گرفته می‌شد. شکوفه‌های درخت بادام جارو می‌شد‌ و میوه‌هایش هم شیرینی می‌شد. چیزی نبود که دلم بخواهد. حتی آن کلوچه‌هایی را هم که مامان با دخترخاله‌اش می‌پخت دوست نداشتم چون فقط بعد از اینکه از فر بیرون می‌آمد خوشمزه بود. روزهای بعد سفت می‌شد.

ما همیشه خودمان را برای مهمان‌های عید حاضر می‌کردیم نه بهار. انگار بهار در می‌زد و ما را نمی‌یافت. راهش را می‌کشید و می‌رفت. کمی که بزرگتر شدم در یک مجله یک داستان کوتاه از چخوف خواندم که وصف بهار بود. چقدر به جانم چسبید. حالا امکان ندارد که نزدیک بهار شود و من آن تکه روزنامه را از میان کاغذهایم بیرون نکشم و نخوانم.

متن اینگونه شروع می‌شود « برف‌ها هنوز آب نشده است. اما بهار رخصت می‌طلبد تا با جانت عجین شود»

این یک جمله همیشه تکانم می‌دهد. بهار رخصت می‌طلبد. چیزی که انگار ما هرگز به او نمی‌دادیم. بهار در می‌زند. منتظر می‌ماند تا حسش کنیم و ما عبور می‌کنیم. متن اینگونه ادامه می‌یابد « اگر بیماری سختی گرفته و خوب شده باشید، این حالت ملکوتی را می‌شناسید. حالتی که دلشوره‌ّهای مبهم بیچاره‌ات می‌کند. اما بدون کوچک‌ترین دلیل لبخند بر لب می‌آوری. ظاهرا طبیعت هم در این موقع در چنین حالتی به سر می‌برد. زمین سرد است، در زیر پاها شلپ از گل و برف صدا بلند می‌شود، اما همه‌چیز فوق‌العاده شاد و مهربان شده است، و هر چیز می‌خواهد تمام اطرافش را در آغوش بگیرد، هوا به قدری صاف و روشن شده است که به نظر می‌آید اگر بالای کبوتر خان یا برج ناقوس بروی ، سرتاسر دنیا را خواهی دید. خورشید سخت می‌درخشد و اشعه‌اش به همراه گنجشک‌ها در برکه‌ها بازی می‌کند و می‌خندد. رودخانه بالا می‌آید و تیره می‌شود: از خواب خود بیدار شده است و امروز و فرداست که غرش‌هایش بلند شود. درخت‌ها لخت هستند اما زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند. »

دارم فکر می‌کنم آیا هیچ زنی این وقت از سال را به تمامی لمس کرده است یا اینکه اینهمه نگرانی و آشوب که جانش را در خود گرفته اجازه‌ی این را هم بهش نداده که بدود روی پشت بام خانه و اینهمه جنبش بهار را در خورشید و درختان و حتی گربه‌ی لمیده بر دیوار حس کند.

حتی اگر کار خانگی هم نکنند. عجله برای خریدن لباس یا رنگ کردن موها، کاشتن مژه و ناخن باز از لمس بهار غافلشان می‌کند. زودباش زیبا باش، قرار است مقابل نگاه بقیه قرار بگیری، هی چپ و راست توی پیج‌های مختلف داد و هوار می‌کنند که نزدیک عید است نمی‌خوای وزنت رو کم کنی؟ بیا با هم تمرین کنیم. بیا این رژیم رو امتحان کن. و زنان باز محاصره می‌شوند با انتظارهایی که نگاه‌ها از بدنشان دارند. پنجره را می‌بندند و در آینه به شکم و پهلویشان خیره می‌شوند که چقدر اسفناک است.یک پنجره‌ی دیگر هم به روی بهار بسته می‌شود و کسی باز حسش نمی‌کند.

دارم فکر می‌کنم به جمله‌ی آخر نوشته‌ی چخوف که داستان مردی است که چون داستان نویس خوب و معروفی نیست زیبایی بهار را نمی‌بیند در فکر این است که چیز بهتری بنویسد و مدام سرخورده می‌شود. این جمله انگار تیر آخر است همیشه به آن فکر می‌کنم « هم جوانی‌ات خواهد رفت، هم بهار خواهد گذشت»

بهاربید مجنونداستان کوتاهزنانچخوف
۲۱
۱۴
الهام تربت اصفهانی
الهام تربت اصفهانی
با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید