یک دکمه معلوم نیست مربوط به چه سالی یا چه لباسی است، یک بابلیس مو که از من بیشتر سن و سال دارد ولی از من هم بی استفاده تر است، چند کش سفید یا بند تنبانهای قدیمی، چند گل مصنوعی که بی دلیل هنوز نگهداشته میشوند. دسته کلیدهای تبلیغاتی که هیچوقت استفاده نمیشوند، دستکشهای سفید کهنه شده، وسایل اصلاح صورت و عکسهای سه در چهار از کودکی تا نوجوانی ما که خواستیم جایی آنها را دور بیندازیم و مامان نگهشان داشته که تصویر دماغ بزرگ و صورت جوشدار دوره نوجوانیمان هیچوقت از یادمان نرود. بستههای تیغ، یک اسباب بازی کوچک به دردنخورر، یک عروسک کوچک دامن دار که موهایش توی کشو از بس به این طرف و آن طرف پرتاب شده به هم ریخته و صورتش به تراشههای مداد چشم ته کشو کشیده شده و سیاه شده است.
مامان اینها را با شعار (هر چیز که خوار آید/ یک روز به کار آید) نگه میدارد.در بچگی هم هر وقت دلیل تلنبار شدن آشغالهای بی مصرف گوشهی حیاط را ازش میپرسیدم میگفت برای روز مبادا. و من خیلی از روزهای کودکیام را لابهلای تقویم میگشتم تا روز مبادا را پیدا کنم که بعدها فهمیدم مبادا یک روزی است که ممکن است برسد و یا هیچوقت چهره زشت یا زیبای پشت ابرش را برای ما هویدا نکند.
در خانههای کوچکی که ما زندگی میکردیم نگه داشتن وسایل اضافه کار اشتباهی بود. دست و پای ما بسته بود و هر وقت راه میرفتیم پایمان به چیزی گیر میکرد ولی مامان مصر بود که نگهداری این اشیا لازم است و ما ابدا از آن سر در نمیآوردیم. در خانه همیشه جایی بود مثل زیر زمین یا سقف کاذب که مامان به درد نخور ترین اشیا را آنجا نگه میداشت و به قدری برایش با ارزش بودند که تمیز کردن خانه را از آنجاها شروع میکرد. مثلا مرتب کردن سقف کاذب چه اهمیتی داشت که مامان حتی روزهای تعطیل ناهار هم نمیپخت و به جایش سقف کاذب را مرتب میکرد. من خیلی غر میزدم که " مامان امروز که خانه هستی باید آشپزی کنی " میرفت و با بیمیلی چیزهایی در قابلمه میریخت و زیرش را انفجاری زیاد میکرد که تا ساعت ۲ بپزد و باز دنبال مرتب کردن اشیا میرفت روی سقف کاذب. نمیدانستم آنجا چه میکند چون در تاریکی چیزی دیده نمیشد فقط کف پاهای سیاه شدهی مامان را میدیدم که چون درست توی سقف کاذب جا نمیشد همیشه بیرون میماند و میفهمیدم که مامان آنجا باز یا دنبال چیزی میگردد یا به قول خودش دارد آنجا را مرتب میکند در صورتی که انگار توی اتاق بمب ول کرده بودند و آن نقطه بی اهمیتترین جای ممکن در جهان بود که نیاز به تمیز شدن داشته باشد.
اگر با خودتان فکر کردهاید که حتما چیزهای به دردنخور را جدا میکرد کور خواندهاید. مامان میگشت و چیزهایی که اشتباهی سر از آنجا در آورده بود پایین میانداخت چون فکر میکرد هنوز قابل استفاده است. مثلا یادم است وقتی با محسن نامزد بودیم یک روز با موتور رفتیم اصفهان وسط راه کفشم بین چرخهای موتور گیر کرد و یک لنگ کفشم کاملا سوخت و بی استفاده شد. یادم است به خاطر اینکه مامان نفهمد چه بلایی سر من و کفشهایم آمده است آن یک لنگه سالم را پیچاندم توی یک پلاستیک سیاه و پرت کردم ته سقف کاذب.مامان در بین گشتنهایش آنجا یک بار لنگ سالم کفش را پیدا کرد و با خوشحالی از آن بالا پرتش کرد پایین که الهام ببین چه کفشهای نویی اینجا داری. حالا میگردم آن لنگش را هم برایت پیدا میکنم.
خیلی وقتها هم یک کوبلن دست دوز از یکی خواهرهایش یا یک کت نخ نما از مادرش را در بقچهای پیدا میکرد و به علامت ظفرمندی به غرغرهای ما که آن بالا دنبال چی می گردی بهمان نشان میداد.
روی سرش پر از تار عنکبوت بود و سراسر لباس و دستهایش سیاه شده بود. آن کت نخ نما را میگرفت جلوی چشم ما و با لحنی عاقل اندر سفیه میگفت:میدانی مال چندسال پیش است؟
یا عقدنامه خالهام که فوت شده بود یا لیست جهیزیه خواهرم که مال بیست سال پیش بود را نشانمان میداد که لای دفترها پیدا کرده بود.
همهی اینها برای مامان ارزشمند بود و قرار بود این کاغذها و وسایل را جایی بین کمدها و یا کتابخانه جا بدهد که هر از گاهی با نگاه کردن به آنها یادش بیاید چه عزیزانی داشته که مردهاند و یا چه زحمتهایی کشیده که برای دخترش در عین بیپولی جهیزیه آبرومند درست کرده. اینها ارزشمند بود ولی به چشم ما اشیای بی ارزشی میآمد که جلوی تمیز بودن خانه را میگرفت و کاری میکرد که ما یک ناهار بی دقت پخته شده را ساعت ۴ عصر در روز تعطیلی مامان که فکر میکردیم حالا جبران همه هفته را که نبوده میکند بخوریم.
الهام تربت اصفهانی اسفند ۱۴۰۱