
باردار که شدم احساس کردم یک شکاف من را از آدمهای اطرافم جدا کرده است و حتی خیلی زیاد از خود قبل از بارداریام.
بدنم به یکباره از یک موضوع فردی و شخصی تبدیل به یک حوزهی عمومی شده بود. همه میتوانستند دربارهاش نظر بدهند، وراندازش کنند، دربارهی چیزی که میخورم نظر بدهند، دربارهی طرز خوابیدنم، راه رفتن و لباس پوشیدنم. نشستن و ایستادنم. و البته که باید ساعتهای طولانی توی صف متخصص زنان مینشستم و بعد بدنم را مثل یک ظرف مثل یک کالا مثل یک شی عاریتی میسپردم دست ماما و دکتر، ماما که دختر خوشگلی بود اغلب برایم از غذاهای خوشمزه و مقوی که باید بخورم حرف میزد که خیلی وقتها اصلا فرصت پختنش را نداشم.
بیتوجه به اینکه با بوی تخم مرغ بالا میآوردم توصیه میکرد حتما بخورم چون بچه خوشگل میشد و وزن میگرفت. وقتی وزنم میکرد خیلی وقتها شماتت بار نگاهم میکرد و میگفت چرا اینقدر میخوری؟ این چه وزنیه. یا اینکه چرا وزنت کم شده خطرناکه و من مدام نگران عقربهی روی ترازو بودم.
تهوع مداومم تا مدت زیادی ادامه داشت. تبدیل شده بودم به موجودی که فقط پای روشویی منتظر بالا آوردن بودم و دیگر هیچ کار مفیدی در روز نمیکردم. همهی اینها به اندازهی خودش سخت بود ولی اینکه دیگران اصلا قادر به شنیدن این روایت ها نبودند و مدام با هر صحبتم چپچپ نگاهم میکردند و میگفتند خدارو شکر کن سختتر بود.
انگار خدا آن بالا منتظر بود که با هر روایت شخصی من از مادرانگی جنینم را از من پس بگیرد.
مادرانگی و صحبت کردن دربارهی سختیهایش یک تابوی بزرگ بود که اگر آن را میشکستی شماتت که هیچ بلکه عقوبت سختی هم در انتظارت بود.این کتاب دقیقا دربارهی شکستن همین تابو است. تولد نوزاد من اوایل عید بود و پرسنل بیمارستان با رنگ موی جدید و ناخنهای طرح زده اصلا از اینکه به خاطر ما چند نفر توی بیمارستان زندانی شده بودند خوشحال نبودند و مدام با بدقلقی با من حرف میزدند. تجربهی سوند خیلی وحشتناک بود در حالیکه مدام ادرار داشتم حس میکردم سوند شل است پرستار با نفرت به حرف من توجه میکرد و حتی آنژیوکت را چندبار عوض کرد و طوری چسبها را به دستم زد که همین حالا هم رد زخمشان روی دستم مانده.
در اتاق زایمان دکتر و متخصص بیهوشی داشتند دربارهی خرید ملک با هم صحبت میکردند و من انگار با بار و و استرس یک زائو در اتاق تنها مانده بودم. دلم میخواست گریه کنم. یکی از پرسنل اتاق عمل نگاهم کرد و گفت چرا این شکلی شدی. به یکباره گمان کردم که حتما بقیه با رقص و پایکوبی وارد اتاق زایمان میشوند. در اتاق ریکاوری چهل و پنج دقیقه بعد از تمام شدن بیحسی به حال خودم رها شده بودم و پرسنل اتاق که پسر جوانی بود مشغول مکالمهی طولانی تلفنی با کسی بود و بعد از هر نالهای به من میگفت بله خانوم بیحسی تون تموم شده سخته ولی هنوز پرستار بخش نیومده شما رو ببره تو بخش که بهتون آرامبخش بزنند و بعد میرفت انگار که این چیزها را خودم نمیدانستم.
وقتی وارد بخش شدم پرستار چند بار خودش را روی شکمم انداخت که خون توی رحم نماند و بعد از همهی اینها هجوم آوردند به پستانهایم که شیر بدوشند چون بچهام پستان نمیگرفت. آن لحظه دیگر شروع کردم به خنج کشیدن صورتم و آرام گریه کردن که همه فریاد زدند چه خبرته تازه اولشه مادری درد داره فکر کردی الکیه. انگار جسم مادر را مستوجب هر آزاری میدانستند. حالا که دلت خواسته و مادر شدهای پس بکش. درد بکش. حقت است. نه حق گریه و ناراحتی نداری. هر گریه نشان میداد تو یک افسردهی بعد از زایمان هستی. تو که نحیف بودی تو که خسته بودی تو که مجروح بودی.
نه تو وجود نداشتی نوزاد وجود داشت تو تبدیل به یک سرباز برای زنده و سالم نگه داشتن آن نوزاد بودی. جامعه هر گونه ابراز وجود دیگری را از تو سلب میکرد. تفریح، خواب، استراحت، مطالعه، موسیقی تمام شده بود و تو عین یک نگهبان شب باید فقط پاس میدادی.
جامعه این روایتها را از مادر میگیرد و در نطفه خفه میکند. شاید چون میترسد که دیگر کسی تولید مثل نکند. شاید میترسد زنان با حرف زدن برای خود حقی طلب کنند که این خانواده و این همه پرستاری بیوقفه را به خطر میاندازد. پس ساکت باش و در سکوت ادامه بده. چیزی که در کتاب دوست داشتم این بود که نویسنده کتابهای نوشته شده دربارهی مادری و شیردهی و خواب نوزادان را به چالش میکشد و آنها را نقد میکند که چقدر از واقعیت دورند. احساس میکنم نگفتن همهچیز و خاموش کردن مداوم زنان آنها را آسیبپذیر تر و جامعه و اطرافیان را گمراهتر میکند.
اینهمه تقدس بخشیدن به یک نقش دهانت را برای مطرح کردن خیلی از سختیها برای ابد میبندد و این اجازهی همدردی کردن بقیه با تو را در بدترین شرایط از تو سلب میکند.
درست در سالروز زمانی که فهمیدم باردار شدم و با حس غمی که انگار هیچ کس مادری را که یک بچهی نوپا دارد درک نمیکند شروع به خواندن این کتاب کردم. وقتی که خسته بودم و ذهنم کشش خواندن هیچ مطلب دیگری را نداشت. یکنفس و در یک نشست تمام متن را بلعیدم و همچنان که اشک در چشمانم حلقه میبست از خنده ریسه هم می رفتم.
این متن تنها متنی بود که دربارهی فردیت فروریختهی یک زن، دلتنگیها،اشتباهات و احساسات واقعیاش صحبت میکرد بدون احساس گناه از دردهایش و بیعرضگیهایش نوشته بود طوریکه بعد از خواندنش دلم خواست نویسندهاش را محکم در آغوش بگیرم و بگویم ممنون که خودم را بهم نشان دادی و با گفتن ضعفهایت از من آدم قویتری برای ادامه دادن ساختی.