
همیشه به اقیانوس که انگار تا لبه های خورشید مغرب راه می یافت فکر می کردم چه چیزی در انتهای این اقیانوس شگفت انگیز هست که حتی خورشید به آن عظمت و روشنایی فراوانش توانایی نشان دادنش به ما را ندارد؟ حتی اگر خورشید هم به غواصی در اعماق اقیانوس می رفت و ما را بی چراغ در دل تاریکی شب رها می کند باز هم هیچ چیز به جز خود اقیانوس نمی توانست پرده از اعماق وجود خود بردارد و از دل تاریکی ، رعب و وحشتی که تا اعماق وجودش را فرا گرفته بود بیرون بیاید.
کاش می شد به اقیانوس بگویم که این همه در خود فرو رفتن و غرق شدن در میان افکارت برایت خوب نیست.
اما او به گونهای نقش بازی میکند و با امواجش میرقصد که همه حتی کسانی هم که از ناراحتی درونش خبر دارند، گمان می برند که او شاد ترین در دل طوفان است، هرگاه که می خواهد سخنی بگوید همه او را نادیده می گیند و گمان میبرند که صدای خروشان موج هایش از سر غرور و هیاهو است هیچ کس به حرفهایش گوش نمی دهد بجز وال ها و نهنگ ها ، کاش دوستهای بیشتری داشت. ای کاش کسی بود که چشمان اقیانوسی اش را واقعا درک می کرد که چه پر از غم است و یا موهای مواج سفیدش را برایش شانه میزد، کاش کمکش می کردند که از این همه ترسی که از دیگران دارد دست بکشد و او هم مثل آسمان شب ، در دلش که مانند اسمش پهناور است ستاره هایی درخشان روشن کند کاش می شد بیشتر شادی کنند
کاش میشد قایقی بردارم و به کمک اقیانوس بشتابم، می رفتم و با او حرف می زدم و اشک هایش را پاک می کردم کاش می شد که به او بگویم:« اقیانوس غم هایت را ترک کن تو وسیع تر از هر چیزی هستی که من دیده ام تو میتوانی به تمام سرزمین های اقیانوسی که در اعماق تو تنها مانده اند سفر کنی.» کاش میشد من به جای اقیانوس بودم تا هر چه سریع تر به کشف کردن سرزمینهای تخیلی ام می رفتم و از تمام غم ها ترس ها و تاریکی هایی که تمام وجودم را فرا گرفته بود فاصله می گرفتم
ای اقیانوسی که در غم ها و ناامیدی های خود تنها مانده ای روح و قلب تو بزرگ تر و وسیع تر از هر اقیانوسی است.کسی که حتی خورشید به آن عضمت را در خط مغربی خود پنهان می سازد
من و شما از کجا می دانیم که خودمان همان اقیانوس نباشیم:) ؟

فردا امتحان عربی دارم ولی نشستم دارم به چی ها فکر میکنم:/
