درود گویم تو را ای شاهزاده
ای پاک و مطهر
ای زرهت طلایی
تنت آهنین
هفتاد سال است که خواهشی نداشتهام
اما امروز خواهشی دارم
حرفی دارم که باید بگویم
ده سال داشتم که شمشیر کشیدم
در جنگهای پانزدهساله سرباز بودم
دو انگشتم را زمستان گرفت
پدرتان، که همانا روحش شاد
همایونی دامت برکاته
عذرم را بپذیرید
که اکنون شاهزاده نه
شاه من هستید
جناب قدسیه پدرتان
از غنایم
از زنان اشرافی دشمن
هاجر خاتون
بیوهٔ آقا میرزا جواد را به من داد
سرورم، داستان مرا بشنوید
امروز، که مانند هر روز دست به دامن شما هستم
داستان منِ حقیر را بشنوید
حرفی برای گفتن دارم
خداوند بعد از پنج ضعیفه، دو پسر به من داد
اولی تب مالت گرفت
چون شیر مادرش را نمیخورد
آن یکی دلقک دربار بود
اسم مستعارش «رَبّهالنّوع»
نمایشهای او را دیدهاید
وقتی که کوچکتر بودهاید
حال که اینجا ایستادهام
به سربازانتان بگویید مرا بیرون نیندازند
که حرفم را هنوز نگفتهام
من آهنگر هستم
نان برای خود و زنم توانم
اما دخترانم را فروختم
چون نمیتوانم به آنها نان بدهم
میپرسید پسرم چه شد؟
او فرار کرد
حال در سرزمینهای دور است
جایی که دست هیچکس به او نرسد
آن روز که شما به دنیا آمدید
جشن بزرگی در سراسر کشور برگزار شد
هزاران طاق بستند
اما
مستطاب اجل پدرتان
پنج سال بود
بیمار شده بود
و از تخت برنمیخاست
وقتی که پسرم رفت
نمیدانستم چرا فرار کرد
اما ای شاهِ شاهان
مبارک باد نامت
تو همان موهای خرمایی
و همان چشمهای آبی پسرم را داری
ای شاه من
به شوالیهها بگو
شمشیرشان را پایین بیاورند
به سربازان بگو نیزههایشان را پایین بیاورند
که حرفی دارم
تو نوهٔ من هستی
من پدربزرگت
قحطی در کشور است
همه در شهر گرسنهاند
زن من فاحشه شده
تا یک ربع نان بخوریم
و تو
ای نژاد والا
ای خونت پاک و خداگون
من پدربزرگت هستم
من پدربزرگت هستم
من پدربزرگت هستم
