ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
نویسنده:حسین نجفعلی بیگیاشتراک‌گذاری دریافت‌های شهودی و دغدغه‌های درونی.
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

ترس و زیستن؛ خوانشی از شعر «من می‌ترسم پس هستم» و زندگی حسین پناهی

زندگینامه‌ای کوتاه از حسین پناهی

حسین پناهی، شاعر و بازیگر ایرانی، از دل روستا برخاست و مسیری را پیش گرفت که خانواده برایش انتخاب کرده بودند: راه روحانیت. او لباس طلبگی پوشید و وارد حوزه شد تا خادم دین باشد. اما زندگی برای او تجربه‌ای رقم زد که همه چیز را تغییر داد. روزی زنی پیش حسین آمد، زنی روستایی که با زحمت چند ماهه، مقداری روغن محلی تهیه کرده بود. این روغن، تنها سرمایه‌ی او برای تأمین خرج خانواده در ماه‌های آینده بود. اما فضله‌ی موشی داخل آن افتاده بود و زن با نگرانی پرسید: آیا روغن نجس شده است؟ حسین می‌دانست که طبق احکام فقهی، روغن نجس است و باید دور ریخته شود. اما او همچنین می‌دانست که این روغن، حاصل ماه‌ها تلاش یک مادر است و دور ریختن آن یعنی محکوم کردن یک خانواده به فقر و گرسنگی. در آن لحظه، حسین انتخاب کرد: او به زن گفت که فقط فضله و اطراف آن را دور بریزد و بقیه‌ی روغن مشکلی ندارد.این تصمیم، نقطه‌ی بازگشتی نداشت. حسین پس از آن واقعه، دریافت که نمی‌تواند در کسوت روحانیت بماند و همزمان با وجدان انسانی خود صادق باشد. او دید که گاهی ساختارهای دینی، در برابر رنج واقعی انسان‌ها، ناتوان و بی‌پاسخ می‌مانند. او دید که عدالت و رحم، نیازمند عمل‌اند، نه صرفاً تکرار احکام. علی‌رغم فشارهای شدید اطرافیان، حسین لباس روحانیت را از تن درآورد. این تصمیم، هزینه‌ای سنگین داشت: او از خانواده طرد شد. کسانی که انتظار داشتند او راه آن‌ها را ادامه دهد، او را رها کردند. حسین تنها ماند، اما آزاد شد. او انسانی بود که تصمیم گرفته بود صادق باشد، هر چه قیمتش باشد .پس از این داستان ، حسین به هنر روی آورد: بازیگری و شعر. در هر دو عرصه، او یک اصل را دنبال کرد: صداقت با تجربه‌ی انسانی. در بازیگری، نقش‌ها را زندگی می‌کرد، نه تنها بازی می‌کرد. در شعر، درد و رنج واقعی را می‌نوشت، نه تخیلات بی‌پایه. بازیگری و شعر او در یک جهت بودند: هر دو شهادت بر زندگی بی‌واسطه و انسانی بودند.حسین پناهی، مردی شد که دیگر به واسطه‌ها اعتماد نداشت. او یاد گرفته بود که هر حقیقتی می‌تواند تحریف شود، هر نهادی می‌تواند ابزار قدرت شود، و هر صداقتی می‌تواند هزینه‌ی طرد و تنهایی را به همراه داشته باشد. این تجربه‌ی زیسته، در شعر او منعکس شد.

تفسیر و توضیح شعر

شعر «من می‌ترسم پس هستم» بیانیه‌ی روحی حسین پناهی است. این شعر، خلاصه‌ی تمام تجربه‌های او در زندگی است: تجربه‌ی رویارویی با ساختارها، تجربه‌ی طرد شدن به خاطر صداقت، و تجربه‌ی زندگی با ترس از تکرار آسیب‌ها. ساختار شعر بر پایه‌ی یک تقابل بنا شده است: «دوست دارم» در مقابل «می‌ترسم». این تقابل، نشان‌دهنده‌ی شکاف میان آرمان و واقعیت، میان جوهر و شکل، میان اصل و واسطه است.

وقتی شاعر می‌گوید «زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می‌ترسم»، او از ترس تکرار سخن می‌گوید. زندگی دوباره یعنی همان چرخه‌ای که او یک بار در آن گرفتار شد: چرخه‌ی تظاهر، چرخه‌ی زندگی در نقابی که دیگران برایت انتخاب کرده‌اند. او از این می‌ترسد که دوباره در همان تله بیفتد، دوباره مجبور شود صداقت را فدا کند.

سطر «دین را دوست دارم ولی از کشیش‌ها می‌ترسم» قلب تجربه‌ی پناهی است. او دین را به معنای رحم، عدالت و معنا دوست دارد، اما از کشیش‌ها می‌ترسد، یعنی از کسانی که دین را به ابزار قدرت تبدیل می‌کنند. او خود کشیش بود و از درون دید که چگونه احکام، جای انسان را می‌گیرند و چگونه مناسک، جای مهربانی را. او دید که کشیش‌ها گاهی به جای پاسخ به رنج انسان، صرفاً قوانین را تکرار می‌کنند، حتی اگر این قوانین، انسان را به فقر و یأس بکشانند.

«قانون را دوست دارم ولی از پاسبان‌ها می‌ترسم» نیز همین منطق را دارد. قانون به معنای نظم و عدالت، چیزی زیباست. اما پاسبان، مجری قانون، می‌تواند قانون را به زور تبدیل کند، می‌تواند قدرت را جایگزین حق کند. پناهی می‌دانست که حق و قدرت همیشه یکی نیستند، و همین شناخت، او را می‌ترساند.

سطر «عشق را دوست دارم ولی از زن‌ها می‌ترسم» بیان ترس از آسیب‌پذیری است. عشق یعنی تسلیم، یعنی باز کردن قلب، یعنی صادق بودن. اما مردی که همه چیز را از دست داده، می‌ترسد دوباره آسیب‌پذیر شود. او می‌ترسد که دوباره به کسی اعتماد کند و دوباره آسیب ببیند. این ترس، ناشی از تجربه‌ی تلخ است: تجربه‌ی اعتماد کردن به سیستمی که او را طرد کرد، تجربه‌ی صادق بودن در جهانی که دروغ را پاداش می‌دهد.

سطر «کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می‌ترسم» شاید عمیق‌ترین بخش این شعر باشد. کودکان نماد پاکی، بی‌آلایشی و امیدند. اما آیینه چیست؟ آیینه بازتاب خود اوست. او از دیدن خود در چشمان پاک کودکان می‌ترسد. شاید چون خود کودکی ای داشت که رؤیاهایش شکست. شاید چون می‌ترسد کودکان هم مثل او، برای صداقت طرد شوند.شاید چون در چشمان کودکان، او گذشته‌ی خود را می‌بیند: انسانی که باور داشت، اما باورش شکست. انسانی که امید داشت، اما امیدش به یأس تبدیل شد.

«سلام را دوست دارم ولی از زبانم می‌ترسم» اوج خودآگاهی است. او حتی از خود می‌ترسد. می‌ترسد که زبانش دوباره او را تنها کند، می‌ترسد که صداقتش دوباره قیمت بخواهد. او یاد گرفته که راست گفتن، هزینه دارد. اما راست نگفتن هم هزینه‌ای دارد: هزینه‌ی از دست دادن خود، هزینه‌ی تبدیل شدن به نقابی خالی. پس او در میانه‌ای می‌ماند: می‌خواهد سلام کند، می‌خواهد صادق باشد، اما می‌ترسد.

سپس شاعر می‌گوید: «من می‌ترسم پس هستم». این جمله، بازنویسی جمله‌ی معروف دکارت است که گفت «می‌اندیشم پس هستم». اما پناهی می‌گوید من می‌ترسم، پس هستم. چرا؟ چون ترس نشانه‌ی زنده بودن است. ترس نشانه‌ی حساس ماندن است. ترس نشانه‌ی این است که هنوز دل داری، هنوز می‌توانی آسیب ببینی، پس هنوز انسانی. کسی که دیگر نمی‌ترسد، یا مرده است یا تبدیل به سنگ شده است. اما کسی که می‌ترسد، هنوز احساس دارد، هنوز زنده است.

و سرانجام: «من روز را دوست دارم ولی از روزگار می‌ترسم». این سطر، خلاصه‌ی همه چیز است. روز یعنی لحظه، یعنی حال، یعنی زیستن بی‌واسطه. روزگار یعنی تاریخ، سنت، نهادها، ساختارهای خشک، تکرار بی‌معنا. پناهی روز را می‌خواهد: او می‌خواهد در لحظه زندگی کند، صادق باشد، احساس کند. اما از روزگار می‌ترسد: از چرخه‌ی تکرار، از ساختارهایی که او را می‌شکنند، از دوباره تنها شدن.

این شعر، پرتره‌ی روحی مردی است که همه چیز را از دست داد تا صادق بماند. مردی که دیگر به واسطه‌ها اعتماد ندارد. مردی که اصل را دوست دارد، اما از نمایندگان اصل می‌ترسد. او دیگر نمی‌تواند ساده باشد. او یاد گرفته که هر چیز زیبایی می‌تواند تحریف شود، هر حقیقتی می‌تواند ابزار شود، هر عشقی می‌تواند زخم بزند.

نتیجه‌گیری

شعر «من می‌ترسم پس هستم» و زندگی حسین پناهی، دو روی یک سکه‌اند. این شعر، حاصل تجربه‌ای است که پناهی زیست: تجربه‌ی انتخاب میان صداقت و امنیت، میان وجدان و سازگاری، میان انسان بودن و نقاب پوشیدن. پناهی نشان داد که گاهی معنویت واقعی در بیرون از نهادهای رسمی یافت می‌شود. او نشان داد که ایمان به انسان و درد او، می‌تواند بزرگ‌ترین مسیر معنویت باشد. او یاد داد که صداقت با خود، هر چند هزینه‌بر، ارزشمندتر از زندگی در دروغ است.

این شعر، صدای هر کسی است که صداقت را انتخاب کرد و قیمتش را پرداخت. صدای کسی که می‌داند زیستن یعنی ترسیدن، اما رها نکردن. صدای کسی که با وجود همه‌ی ترس‌ها، هنوز امیدوار است، هنوز دوست دارد، هنوز زنده است.

حسین پناهی، در بازیگری و شعر، همان راهی را رفت که در زندگی رفت: راه صداقت، راه انسانیت، راه زیستن بی‌واسطه. او نشان داد که هنر واقعی، هنری است که از تجربه‌ی زیسته بر می‌خیزد، نه از تقلید و تظاهر. او ثابت کرد که می‌توان بدون لباس روحانیت، روحانی زیست، و می‌توان بدون متن مقدس، مقدس عمل کرد.

در نهایت، داستان حسین پناهی و شعر او، یادآور این حقیقت است که انسان بودن، یعنی انتخاب کردن، یعنی مسئولیت پذیرفتن، یعنی گاهی تنها ماندن تا صادق بماند. و شاید این همان چیزی باشد که او را هم در هنر و هم در زندگی، ماندگار کرده است.

زندگیحسین پناهیشعرترس
۱۱
۳
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
اشتراک‌گذاری دریافت‌های شهودی و دغدغه‌های درونی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید