به نام خدا
بادکنک زرد لای درختان
بادکنک زردی از چوب بادکنکهای بادکنک فروش به هوا رفت.دنبالش دوید و بچه ها هم که این صحنه را دیدند با شور و شوقی وصف ناشدنی با سرو صدای خود به دنبال مرد بادکنک فروش میدویدند.باد ملایمی میوزید بادکنک را به این سو و آن سو میبرد و همین طور بادکنک لای درختان گیر کرد .مرد با چوب و بادکنک هایش از درخت بالا رفت . بادکنک های او یکی یکی منفجر شد و مرد اخم هایش در هم رفت و آن یک بادکنک را پایین آورد یکی از بچه ها که ظاهری البته شیطان داشت گفت آن یکی را هم بده ه ما تا بازی کنیم و گرنه دعا می کنم که بترکد. مرد اخمی کرد و گفت برو بچه جان ، برو بچه، بچه ها رفتندبادکنک ترکید و مرد ماند با چوب خالیش از بادکنک .