امید درویش زاده
امید درویش زاده
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بادکنک زرد لای درختان

به نام خدا

بادکنک زرد لای درختان

بادکنک زردی از چوب بادکنک­های بادکنک فروش به هوا رفت.دنبالش دوید و بچه ­ها هم که این صحنه را دیدند با شور و شوقی وصف ناشدنی با سرو صدای خود به دنبال مرد بادکنک فروش می­دویدند.باد ملایمی می­وزید بادکنک را به این سو و آن سو می­برد و همین طور بادکنک لای درختان گیر کرد .مرد با چوب و بادکنک هایش از درخت بالا رفت . بادکنک های او یکی یکی منفجر شد و مرد اخم هایش در هم رفت و آن یک بادکنک را پایین آورد یکی از بچه ها که ظاهری البته شیطان داشت گفت آن یکی را هم بده ه ما تا بازی کنیم و گرنه دعا می کنم که بترکد. مرد ­اخمی کرد و گفت برو بچه جان ، برو بچه، بچه ها رفتندبادکنک ترکید و مرد ماند با چوب خالیش از بادکنک .

داستانکامید درویش زادهبادکنکبادکنک زرد لای درختانداستان کوتاه
نویسنده آزاد ، اهل ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید