پارت بیست
خانه ای که زنده است🏡👽
از زبان(نگین) شام خوردیم من فراموش کرده بودم که یلدا ٱملت دوست نداره پنیر آورد خورد
بعداز شام با یلدا به اتاق من رفتیم دوتایی روی تخت دراز کشیدیم به سقف نگاه میکردیم پلکام یهویی بسته شد و تصویر اون دختر بچه با اون
مرد تبر به. دست اومد جلوی چشمم
مثل یه تصویر واقعی اون مرد تبر تو دستش بود و داشت بهم نزدیک میشد هرکار میکردم نمیتونستم چشمامو باز کنم تبرو که بالا برد بزنه با آب یخی که روم ریخته شد تونستم به خودم بیام و چشمامو باز کنم
به یلدا که با نگرانی نگاهم میکرد نگاه کردم پرسید: خوبی نگین چی شد چرا هرچی صدات میزدم جواب نمیدادی
قضیه رو براش تعریف کردم که اونم گفت موقعی که داشتم میومدم تو آشپز خونه سرم گیج رفت تصویر دختر بچه رو دیدم
با ترس و نگرانی به یلدا نگاه کردم و گفتم: یلدا من خیلی حس بدی دارم چرا احساس میکنم اون تصویرا نشونه اینه که ما قراره بمیریم
یلدا محکم زد پس کلم که سرم تیر کشید گفت: زر نزن نگین میزنم لهت میکنما
دوباره گفتم: میگم زنگ بزنم به آقا پلیسه بهش بگم شاید بتونه کمکمون کنع نظرت چیه
یلدا: نگین توکه ترسو نبودی همم نگا به ساعت کردی ساعت از یک شبم گذشته حتما خوابن الان
یلدا چشمکی زدو گفت: راستشو بگو ازش خوشت اومده
نیشگونی از بازوی یلدا گرفتم و گفتم: نه بابا خره دیگه چی
ولی از حق. نگذریم عجب تیکه ای بودنا
#رمان_غمگین #رمان_عاشقانه #رمان_ترسناک #داستان #نویسنده #کتاب
ولی از حق نولیگذریم عجب تیکه هایی بودنااا