پارت شانزدهم
خانه ای که زنده است🏡👽
ولی ما تاکسی گرفتیم الان بیرون منتظرمونه
پسره: اشکال نداره من کرایشو میدم تا بره
سر تکون دادم و با یلدا رفتیم بریم اون اقا پسره تاکسی رو رد کرد بره و به سمت ماشینش رفت ماهم دنبالش رفتیم
رفیقش هم تو ماشین نشسته بود
در ماشینو باز کردم یلدا نشست بعدش ما نشستیم که ماشینو به حرکت درآورد و آدرسو پرسید منم بهش گفتم
چند دقیقه تو سکوت گذشت که پسره کنار دستش گفت: نمیخوایین تعریف کنید
یلدا: ماکه همه چیز رو گفتیم دیگه چیو بگیم
اره یلدا راست میگه چی بگیم دیگه همه چیزو گفتیم
پسر: اون موقع حال مناسبی نداشتید ماهم نتونستیم قشنگ گوش بدیم تعریف کنید
یلدا مو به مو همه ماجرارو تعریف کرد
من گفتم: شماهم که شاهدید دیدید اون کلبه داشت دنبال ما میومد
پسر راننده سرشو تکون داد
یلدا گفت: اسماتونو میشه بگید لطفا اگه زحمتی نیست
نیشگونی از بازوش گرفتم که چشم غره ای رفت با پلیس مملکتم این شوخی
میکنه
#رمان_غمگین #رمان_عاشقانه #رمان_ترسناک #داستان #نویسنده #کتاب
میکنه