پارت پنجاه
خانه ای که زنده است 🏘👽
از زبان یلدا
چشمام رو اروم اروم باز کردم
اینجا کجاست بلند شدم و رو تخت نشستم یه نگاه به دوروبرم کردم عه اینجا که بیمارستانه اتاق نگین
نگین خواب بود مامانم هم اینور تخت رو صندلی خوابیده بود فرشادم اونور پیش نگین رو صندلی خوابیده بود
با چیزایی که یادم اومد مو به تن سیخ شد اون زن اون کی بود اون از کجا پیداش شد این کابوس لعنتی تموم نمیشه
نکین با سرفه از خواب پرید
اصلا حواسش نبود دستشو گذاشت رو گلوش و با خوش زمزمه میکرد داشت خفم میکرد چی از جونم میخواد
با حالت گنگ و نگرانی نگاش میکردم زبون باز کردم : امم نگین خانوم خوبی
نگین هیجان زده به سمتم برگشت : وایی یلدا بهوش اومدی نمیدونی چقدر نگرانت شدم خدالعنتت نکنه مگه نگفتم مراقب باش هیچوقت گوش نمیدی که
شروع به خندیدن کردم و با ته مونده ای از خنده : خب بابا یه نفس بگیر
از سرو صدای ما فرشاد بیدار شد بهتر بود تا مامانم بیدار نشده فرشاد از اتاق بره بیرون وگرنه جواب مامانمو کی میخواست بده هرچی هم میگفتیم باور نمیکرد
خلاصه که به فرشاد موقعیتو توضیح دادم و اونم با اخم های درهم گفت پشت درم هرچی شد فقط صدام بزنید
فرشاد رفت بیرون و همون موقع مامان نگین اومد داخل که مادر بنده هم از صدای در بیدار شد مادر نگین رو به نگین گفت که امروز تقریبا هردومون مرخص میشیم اومد جلو و گفت این رد دست که روی گلوته برای چیه
به تته پته افتادم که مامان خودمم گفت راست میگن دیشب چیشدی
جوابی نداشتم بدم نمیخواستم اوناهم درگیر بشن یه نگاه به نگین انداختم که اونم با نگرانی شونه بالا مینداخت
من : هیچی یادم نیست فقط میدونم پام به سنگ گیر کرد خوردم زمین همین چیز دیگه ندیدم
مامانم یه جور نگام کرد که یعنی خر خودتی
بیشتر از این نمیتونستم توضیح بدم باید بحصو عوض میکردم اهان پیدا کردم
من : مامان خاله جون چیزه از طرف دانشگاه میخوان مارو یه اردوی یک ماهه به بیرون از شهر ببرن و گفتن ضروری هم هست چون کلاسای ترم هم توی همون اردو برگزار میشه و هرکی نره این ترم رو میندازنش همونطور که میدونین پس فردا اول ماه هست و ماهم باید اماده بشیم برای
رفتن
#رمان #داستان #نویسنده #زهرا_سالاری
رفتن