پارت پنجاه و پنجم
خانه ای که زنده است🏡👽
دیشب راحت گذشت انگاری که اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه
صبح اماده شدیم که بریم ویلا
ولی قبلش باید میرفتیم جنازه ماشین یلدارو از اون جنگل نفرین شده بر میداشتم خداروشکر تنها نبودیم چند تا نیروی پلیس هم اونجا منتظر فرشاد و مهراب بودن
رسیدیم به جنگل ولی وایسا ببینم ماشین رو جاده بود الان کجا رفته
وایسادم که یلدا و فرشاد و مهراب هم وایسادن گفتم: وایسین ببینم ماشین روی جاده بوده چطوری رفته داخل جنگل
من میگم دوباره برامون تله گذاشته پس کو الان این نیروهای پلیس
نکنه بلایی سرشون اومده هاا بیایین برگردیم بیخیال ماشین بشیم
فرشاد: یعنی چی بیخیال بشیم ما باید با اون جن بجنگیم اگه بیخیالش بشیم اول خودمون میمیریم بعد ادمای بعد از ما
پس ما باید جلوشو بگیریم یالا راه بیوفتید ما از اون نمیترسیم
صدای خش خش برگ ها زیر پاهامون و مه غلیظی که رو
به رومون بود بدجوری فضارو ترسناک کرده بود
#رمان #داستان #نویسنده #زهرا_سالاری
به رومون بود بدجوری فضا رو ترسناک کرده بود