ویرگول
ورودثبت نام
سوشیانت محمودی
سوشیانت محمودی
خواندن ۳ دقیقه·۸ روز پیش

داستانی/آدم ها تغییر میکنند

روزی حسین محمدی در اصفهان متولد شد او بسیار نوزاد زیبا و نازی بود او بسیار باهوش بود طولی نکشید که به مدرسه رسید و نمراتش همیشه ۱۹ و ۲۰ بود روزی در ۱۶ سالگی برادر بزرگترش احمد به او گفت:بیا تا برویم از خانه ی مش ممد دزدی کنیم حسین گفت:ما نباید به او آزار برسانیم احمد گفت:یه دزدیه دیگه حسین گفت:نه اگر بفهمه خیلی ناراحت میشه احمد گفت:نمیفهمه فهمید هم ته تهش دیگه میزنیمش و حسین زد تو گوشش و رفت در ادامه او به سربازی رفت در سربازی رئیس صدرا(همونی که تو داستان قبلی بود ولی اینجا جوون تر) بودچون میثم در ۸ حسین به دنیا اومد خلاصه حسین رفت دانشگاه همه چی خوب بود تا اینکه مردی طماع به نام مسعود که بسیار خوشتیپ بود و شکل و شمایلی شبیه برد پیت داشت به حسین گفت:بیا و در شرکت من کار کن تا پولدار بشی حسین از همه چی بی خبر قبول کرد مسعود با حیله هاش هرکی که سر راهش قرار میگرفت رو میکشت واسش فرقی نمیکرد اون کی باشه او حتی دوست صمیمیش رضا رو نیز کشت(رضا با او مخالفتی کرد و او از پنجره پرتش کرد پایین) حسین هم کم کم تبدیل به آدمی حریص شد خلاصه روزی قراری با مرد خوشتیم مسعود گذاشت در باغ خانه و درگیری ای بین اونا راه افتاد حسین با چاقو مسعود رو تیکه و پاره کرد و احمد اومد و به سختی اونارو جدا کرد و منصور در سن ۴۲ سالگی مرد احمد سعی میکرد جلوی حسین رو بگیره ولی موفق نشد او با توپی پر وارد شد و شرکت رو تصاحب کرد و برادر مسعود اسمائیل رو در دفتر اسمائیل و با تفنگ کشت او شده بود یکی خطرناک تر از مسعود و هیچکی جرعت نداشت جلوشو بگیره و شد رئیس شرکت ولی در یک حادثه پدر مادرشو از دست داد در ختم بسیار ناراحت و آسیب پذیر بود که احمد اومد و گفت:داداش بیا و اون شرکت مسخره رو ول کن ولی اون گوش نداد او قدرت زیادی داشت ولی خیلی زود سقوط کرد و بعد چندسال میثم داستان قبلی ما وارد شد و همه رو بر علیه حسین نشوند و در جلسه ای در یک مناظره ی طولانی و جذاب ببر او پیروز شد و حسین رو تبدیل به کارگری ساده کرد البته حسین در نهایت میثم رو به قتل رسوند که داستان قبلی رو ببینید تا چگونگیش رو متوجه بشید تا اینکه یروز احمد اومد و فیلم جوونی که او حاضر نشد از مش ممد دزدی کنه رو به او نشون داد و مقایسش کرد با موقعی که مش ممد رو به قتل رسوند حسین خیلی ناراحت شد و اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: من چه هیولایی شدم! من چیکار کردم؟ او تصمیم گرفت به مشهد و به حرم امام رضا بره و طلب بخشش بگیره از طرفی سرهنگ محمودی داشت روی پرونده ی او کار میکرد او هیچوقت به حرم نرسید و دم در حرم وقتی خواست بره تو دستگیر شد او در نهایت در جلوی چشمان همگان و البته احمد اعدام شد در لحظه ی اعدام که همه عصبانی بودن و سعی بر فرار داشتن او به سمت احمد گریه کرد و بهش علامتی نشون داد که یعنی مرا ببخشید او در نهایت حدود ۶۰ سال عمر کرد

مش ممدحسینقتلداستاناحمد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید