« به نام خدا »

یادم می آید کوچیکتر که بودم ، وقتی هنوز مادربزرگم فوت نکرده بود ، جمعه شب ها می اومد برام قصه می خوند تا
خوابم ببره. بماند ، خوابم که نمی برد هیچ ، بیدار تر و سرحال تر هم می شدم و تا نیمه های شب غرق داستان هاش بودم.
همیشه قصه هاش اسرار آمیز و پر فراز و نشیب بودند و تا آخر داستان انگشت به دهان می ماندی.
و چنان با آب و تاب آن را تعریف می کرد که اگر چشمانت را حتی برای یک لحظه می بستی ، خود را در میان درختانی
تنومند و سرسبز ، کنار رود هایی خروشان و زلال ، و پیش جانورانی ریز و درشت با چشمانی قرمز می دیدی یا خودت را
وسط برهوتی از شن و ماسه و سنگریزه می یافتی در حالی که تا شعاع 10 کیلومتری تو ، خبری از دشت و آبادی
نیست و آفتاب سوزان هر لحظه خود را به تو نزدیک تر می کند.
یادم می آید شبی داستانی را برایم تعریف کرد که تا به الان از خاطرم نرفته است و هر وقت که به آن فکر می کنم ، متحیر می شوم . . .
مادربزرگ پتو را تا روی گردنم کشید و گفت : امشب قرار نبود این داستان رو برات تعریف کنم.
می خواستم داستان "پسر پادشاه و یاقوت سرخ" رو بهت بگم ولی ... دم دم های غروب بود که برادرت تو رو بیهوش و
خیس خالی از در خونه آورد تو ... ولش کن ! نمی خوام دوباره اون اتفاق یادم بیفته ...
داستانی که امروز می خوام برات تعریف کنم شاید یه کمی طولانی باشه. امیدوارم حوصلهت سر نره و تا آخرشو گوش کنی. ولی بهت قول می دم که از شنیدن این قصه پشیمون نمی شی :
« در یک روز سرد زمستانی ، و در صحرای بی آب و علفی ، شهر کوچکی وجود داشت به نام « شهر مهتاب » ؛
این شهرِ کوچک ، بسیار زیبا و قدیمی بود و جمعیت آن به کمتر از 500 نفر می رسید. بنای بیشتر خانه ها و ساختمان
های آن از سنگ ساخته شده بود و در وسط شهر ، تنها میدان آن قرار گرفته بود که در وسطش یک حوض بزرگ و فواره ای بسیار بلند قرار داشت.
مردمان شهر هم مانند روز های دیگر ، به این ور و آن ور می دویدند و کارهایشان را انجام می دادند و دوباره این طرف و آن طرف می دویدند و به دنبال کار های دیگری می رفتند.
حدود های ساعت 6 عصر بود و همانطور که هوا رو به تاریکی می رفت ، شهر هم شلوغ تر می شد و کارمند ها ،
کشاورز ها ، مغازه دار ها و بقیه ی مردم شهر خودشان را آماده ی " مهتاب " می کردند ؛
تا چند ساعت دیگر که ماه بالای آسمان می رفت ، مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند و با استفاده از نور ماه
فانوس هایشان را روشن می کردند و گیاهان و درختان از آن تغذیه می کردند و سر به فلک می کشیدند.
بعد ، به سوی میدان شهر می رفتند و ماه را شکر می کردند و سر سجده فرود می آوردند.
آن شب هم مانند هر شب ، مردم از خانه هایشان بیرون آمدند و منتظر شدند تا ماه از پشت کوه بیرون بیاید و
با نورش چشمانشان را نوازش کند ؛
اما هر چه منتظر ماندند ماه نمایان نشد که نشد ! ... »
(ادامه دارد ...)