در دل کوچههای باریک عصر قاجار، فرهود با عبایی که بوی حسرت میداد، زیر نور فانوس قمارخانه ایستاده بود. شب، آرام اما سنگین، سایههای کشداری را بر دیوارهای خشتی میکشید. سایهی او، درهمشکسته و کشیده، شمایلی شیطانی میساخت؛ همان سایهای که از جوانی با او سخن میگفت: «برو داخل... امروز روز توست.» دست در جیب برد و سکهای نقرهای را لمس کرد که همیشه همراه داشت، سکهای با نقشِ شکستهی شاهی قدیم، یادگارِ روزی که شاز، بی آنکه خانوادهاش را ببیند، با او گریخته بود. سکه گرم شد، یا شاید دستان فرهود سرد شده بود.
قمارخانه مثل غاری بود که زمزمههای تاریک در آن پژواک داشت. دود چراغهای روغنی، چهرههای تحریفشدهی مردان را در خود فرو میبرد. فرهود میان بوی تند عرق پیش رفت. ورقها را برهم زد و ناگهان خندهای آشنا در میان همهمهی مردان به گوشش خورد، خندهای که سالها پیش، وقتی شاز دستمال ابریشمیاش را فروخت تا بدهیهایش را بپردازد، از گلوی خودش برخاسته بود. آن روز، در میان صدای ریزش سکهها، شاز به او نگریست، چشمانی که برقشان میان انبوه سکههای مسی و نقرهای گم شد. فرهود پلک زد و صدای خنده خاموش شد. سایهای پشت سرش زمزمه کرد: «این بار همه چیز فرق دارد...»
ماهها بعد، فرهود دیگر مردی از کوچههای تاریک نبود. در عمارتی با پنجرههای ارسی، میان فرشهای ابریشمی و پردههای مخملی، نشست و فنجان چای را در دست گرفت. از آنسو، صدای قدمهای آرام همسر جدیدش را میشنید، اما هنوز انتظارش طولانیتر از آن بود که به پایان برسد. نوکرش نامهای آورد، نامهای بی مُهر. کاغذ کاهی، جوهری ناشناس، اما خطی که حقیقت را چون خنجری در قلبش فرو کرد: «ثروتت بوی خون میدهد... میدانم رازِ سکهی شکسته را!»
دستان فرهود لرزید. نامه را کنار گذاشت، اما کلمات در ذهنش ریشه دواندند. آن شب، هرچه به آینه نگاه کرد، چهرهی خودش را نمیدید؛ سایهای در پسِ شانههایش میخندید.
در همان روزها، جایی در حاشیهی شهر، زنی با چادر سیاه، نان خشکشده را در آب میخیساند. کودکی در کنارش نشسته بود، چشمانی که شباهتی غیرقابلانکار به مردی داشت که دیگر او را نمیشناخت. شاز به کودک لبخند زد، اما در تاریکیِ دلش چیزی شکسته بود. وقتی زنان محله با نگاههای خیره و طعنههای تلخ از کنارش میگذشتند، آهسته زمزمه کرد: «تقدیر ما را باخته... اما هنوز امید ورق میخورد.»
آن شب، فرهود به خلوتگاه عمارتی دیگر فراخوانده شد. پدرزنش، مردی که سبیلهایش پیچیدهتر از دسیسههایش بود، در میان دود قلیانِ مرصع گفت: «پدرم قمارباز بود... میدانی چطور مُرد؟ طنابِ دارش را خودش بافت!» فرهود ساکت ماند، اما سکهی شکسته در جیبش داغتر از همیشه شد. مرد ادامه داد: «تو اما... گنجشکها را هم فریفتهای! ثروتت را بر روی میزی بدست آورده ای که مالِ زن دیگری است... و حالا باید تاوان بدهی!»
فرهود برای اولینبار در زندگیاش حس کرد که زمین زیر پایش میلرزد. آن شب، صدای نفسهایش در کوچههای تاریک گم شد. بارانِ سیلآسا خیابانهای سنگفرش را به رودخانهای از گل و سایه بدل کرده بود. دواندوان، از میان تاریکی گذشت، اما ناگهان ایستاد. در ویترین شکستهی مغازهای قدیمی، تصویر زنی را دید. زنی که روزی در کنار او نشسته بود، حالا در بازتاب شیشه، کودکی را در آغوش داشت. چشمانش پر از چیزی بود که فرهود نمیتوانست آن را بخواند.
سایهای در ذهنش فریاد زد: «برگرد! همه چیز را دوباره بباز!»
کیسهی سکهها از میان دستانش سر خورد. صدای افتادن سکههای طلا بر زمین، در همهمهی باران گم شد. فرهود نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه کرد، اما هیچ نشانی از رهایی در آن نبود.
جایی در دل شب، زیر نور مهتاب، زنی سکهی شکستهای را از جیب بیرون آورد. انگشتانش بر لبههای زبرش کشیده شد. کودک در آغوشش خوابیده بود. شاز آرام به گوشش نجوا کرد: «روزی روزگاری... مردی عشق را به ثروت باخت...»