نوجوان بودم که عاشق شدم اویل نوجوانی در سن سیزده سالگی.
هیچ عشقی به عشق دوران نوجوانی نمیرسد. گویا اولین شکوفهی درخت بلوغت را میچینی.
بلوغ حرارتی به تو هبه کرده که خودت و همه را میتواند در آتشش بسوزاند.
دوست داری عشقت فقط به تو توجه کند و به خاطر تو از همه متنفر شود و تو مرکز ثقل دنیای او شوی.

زیباییهایت را به او نشان میدهی موهایت را افشون میکنی و هر حجابی را که بین تو و عشقت فاصله بیندازد حتی اگر هزار متن مقدس وپیامبران بشارتدهنده و بیمدهنده بیمش داده باشند را میدری و پاره میکنی.
ولی عاشق زود کسل میشود هوای باز میخواهد. عاشق، شیطنتهای خودش را طالب است.
کمکم محاسبات و اعداد پیش میآیند.
کمکم رنگهای دیگر خودنمایی میکنند.
چشمانی دیگر هم هستند که اگر خمار کنند از چشم تو دلبرتر میشوند.
دستانی گرمتر از تو هم همیشه هست.
لبانی سرختر از لبان تو.

بوسههایی گرمتر از بوسههای تو.
چشمانی تبدارتر از چشمان نمناک تو.
تو کافی نیستی. از تو زیباتر همیشه پیدا میشود. از تو گرمتر بسیارند.
و تو مقابل این دیوار میایستی.
و سئوال تمام عمرت میشود که چرا چرا چرا او رهایت کرد؟
و از خودت متنفر میشوی و اگر در ادامه کسی عاشقت میشد و یا عاشق کسی میشدی چنان ترس بر تو غالب میشد که دنبال یک سوراخ موش میگشتی تا گموگور شوی.
و تا آن عشق را در خاک باورهایت دفن نمیکردی آرامش نداشتی.
دیگر دنبال عشق نه در فامیل و همسایه و همکلاسی و همکار نبودی . عشق در خیالات کار بیضررتری است.
دنبال راز عشق در کتابها بودی به اسکارلت اوهارا حسادت میکردی، و از یک طرف برایش احترام قائل بودی چون او قدرتی داشت که تو نداشتی. در بلندیهای بادگیر از کاترین بدت میآمد که هیرکلیف را تنها گذاشت.و در غرور و تعصب پا به پای مری گریه میکردی.

من عزت نفسم را مدتها از دست دادم از دست خودم عصبانی میشدم موهایم را پریشون میکردم و میگفتم چرا زودتر نفهمیدم که دارم بازی میخورم؟ چرا کسی به من هشدار نداد؟ چرا دوستم نداشت؟ چه چیزی در من بود که او دوست نداشت؟ شاید اگر مثل دوست دختر جدیدش چشمان سیاه و موهای بلند پرکلاغی داشتم رهایم نمیکرد.
من هنوز نوجوان بودم ولی با خودم عهد بستم که تا آخر عمر تلاش کنم تا مطمئن نشدم که کسی واقعن من را دوست دارد و عاشقم هست گول احساسم را نخورد .
# سه_ فصل_ عشق