یکدفعه همهمهای در باغ درگرفت .
گویا یک سری داشتند فحش میدادند و گروهی هم داشتند شاخ و شانه میکشیدند .
سالک بلند شد و شتابان به سمت شلوغی رفت.
حاج امیر؛ پدر سارا، عروس مجلس بود که میخواست عروس را به خانه اش ببرد، ولی اشکان و پدرش جلوش ایستاده بودند و معتقد بودند با این کار آبروی خاندان خزایی میرود.
سالک به دوقدمی محل دعوا رسید چی شده؟ هیچی، سرهنگ سالک شما شهرزاد را پیدا کنید و از اینجا برید . ما خودمون مسائلمون را حل میکنیم.
و جلوتر آمد و دست سارا را از دور دست حاج امیر باز کرد و چشم در چشم حاج امیر گفت: "تو به من قول دادی."
حاج امیر ملتمس گفت :"اینکار را نکن بگذار ما برویم. همهجای مجلس پر از حرف و حدیثه." آبروی دخترم در خطره.
دختر من گناهی نکرده. اصلا" از قضیه شهرزاد خبری نداشت تازه از خارج آمده؛ من مجبورش کردم بله بگه.
حاج خزایی قضیه بچه چیه؟ یکدفعه صورت آقای خزایی سرخ شد. بچه؟ کدام بچه؟ این بچه.و عکس بچهی توپولوی سبزه و چشم سیاه در بغل شهرزاد را تو گوشی بهش نشان داد.
میبینی که شبیه شهرزاده. بله شبیه خودشه .چون بچشه.ولی چه ارتباطی با اشکان داره؟
این بچهی کیه؟ سارا بود که با صدای جیغ رو به اشکان این سئوال را پرسید.
اشکان عصبی تلاش کرد دست سارا را بگیرد ولی سارا محکم دستش را کشید و رو به اشکان گفت:" سئوالم جوابی نداره؟ صدایی از کمی دورتر گفت: مشکل بچه است؟ اون بچه، بچهی من و شهرزاده .حرفیه؟
همهی سرها به سمت صدا چرخید سارا با تعجب گفت:" اینجا چه خبره؟" چطور امکان داره و از هوش رفت.