ماجرا از آنجایی شروع شد که بهرام دخترک هفت ساله را در مسیر جوی آبی دید سرش به زیر بود صورتش زیاد مشخص نبود روسری به سر داشت و بدون توجه به اطراف قدم برمیداشت، بدون اینکه بداند هرروز بهرام او را از جلوی پنجره خانهشان دید میزند، یک روز متفاوت از روزهای قبل همراه دختر بچه ای به شن و سال خودش دیده شد، درحال گفتگو و خندیدن بودند که مردی در فاصله چند قدمی خود دیدند دخترک حرفی زمزمه وار کنار گوش سانیا گفت و هردو با دو از آنجا دور شدند. برای بهرام جالب شده بود. او هم سریع از خانه خارج شد و به دنبال آنها دوید. بدون اینکه دیده شود دور از آنها ایستاد، هر دو دخترک ترسیده بودند ولی علتش مشخص نبود. بهرام به سمت مرد برگشت. با تعجب دلیل فرار دخترها را پرسید. مرد پاسخی نداد و به مسیرش ادامه داد، اما ماجرا چی بود.