دیر وقت است. آماده شدهام برای خزیدن زیر پتو و فرو رفتن در بالشت نرم و خوش بویم. برای بهتر خوابیدن همیشه تکهای اسطوخدوس زیر بالشتم هست. چشمانم را میبندم. با بوی عجیبِ اسطوخدوس، شیرین و سرد، بویی شبیه نعنا و چوبِ خیس خورده همراه میشوم تا میرسم به گندمزار سرسبزِ باران خورده که نسیم لابلای ساقههای گندمها میپیچد و به رقص وامیداردشان. میانِ خواب و بیداری هستم که با صدای آیفون مثلِ فنرِ از جا در رفته، سیخ روی تختم مینشینم. زمان و مکان را گم کردهام. ساعت چند است؟ من کجا هستم؟ چند ثانیهای میگذرد. از جایم بلند میشوم. از مانیتور آیفون نگاه میکنم، از تعجب چشمانم گرد میشود. این وقتِ شب، اینجا چه میکنم؟ دکمهی در بازکن را میزنم و در چارچوب در منتظر میایستم تا بیایم. خودم را میگویم.
درِ آسانسور که باز میشود از دیدن چهرهی در هم فشرده و چشمانِ ورم کرده از گریهام، تپش قلب میگیرم. انگار قلبم در حلقم میزند. طوری خودش را میان آغوشم جا میکند که یعنی هیچ نگو. منِ طفلکی، حتما روز سختی داشته. چند وقتی است با هم گپ نزدیم. کوتاهی از من بوده. خودم را فراموش کردهام.
میآید و روی کاناپه مینشیند. کنارش مینشینم. سرش را روی پایم میگذارد، خودم را میگویم.
موهایش را نوازش میکنم. آرام اشک میریزد. آرام اشک میریزم. میگوید:" خیلی خستهام، خیلی. انگار وسط یه باتلاق گیر کردم. هر چی دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم. هر چی تلاش میکنم بدست نمیارم. چرا اون چیزی که میخوام نمیشه؟"
میگویم:" اوهوم، آره حق داری. یه سوال میپرسم خوب فکر کن بعد جواب بده. فرض کن طنابی توی دستته که سر دیگهاش را یک اژدها گرفته و بینتون یه درهاس. اژدها مدام طنابو میکشه و تو به لبه پرتگاه نزدیک میشی، چی کار میکنی؟"
به سرعت جواب میدهد:"" تا جایی که زورم میرسه، تلاش میکنم و طنابو میکشم."
میگویم:"ولی اون یه اژدهاس و زورش از تو خیلی بیشتره، چیزی نمونده تا سقوط کنی."
مستاصل نگاهم میکند. مهربانانه نگاهش میکنم. خودم را میگویم.
میگویم:" چرا طنابو رها نمیکنی؟ طنابای زیادی توی دستته و همزمان داری با چندتا اژدها میجنگی. جنگیدنِ بیهوده. یه تلاش هرز. اصرار برای اتفاقی که قرار نیست بیفته. عزیزِ دلم، منِ قشنگم، گاهی وقتا باید طنابو رها کنیم چون زور ما همیشه کفایت نمیکنه. رها کردن نشونهی ضعف نیست. پذیرشه. پذیرش اینکه ما جنگجوی هر مبارزهای نیستیم و گاهی نجات پیدا کردن در نجنگیدنه. دوردونهی من، باید گاهی دست از تلاش بیهوده برداریم. بقا در نجنگیدنه.تو بقدر کافی قوی بودی. روزای پر رنجیو گذروندی که هر کسی از پسش برنمیومد. رها کن."
با صدای وحشتناک رعد و برق از خواب پریدم. نفسهایم به شماره افتاده بود. بدنم خیس از عرق و بالشتم خیس از اشک بود.
بلند شدم. چراغ اتاق را روشن کردم. روبروی آینه ایستادم و به زنِ در آینه خیره شدم. زنی که تمام زندگیاش با رنج و مبارزه گذشته است. صورتش را نوازش کردم و قول دادم که بیشتر دوستش داشته باشم. صورتش را نوازش کردم و قول دادم که دست از جنگیدن برای نشدنها بردارم. صورتش را نوازش کردم و قول دادم که دیگر زندگیاش را سخت نکنم.
منِ عزیزم، منِ مهربانم، دوستت دارم.
جمعه ۲۲ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲ بامداد