ویرگول
ورودثبت نام
اتفاق
اتفاق
اتفاق
اتفاق
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

لحظاتی بین ما (داستان عاشقانه)

سلام دوستان گفتم یک داستان عاشقانه هم بنویسیم و پست کنم ممنون میشیم اگه خوشتون اومد لایک کنید 💚

مرسی بریم برای داستان🤍🤍

مریم همیشه آدم منظمی بود. دفترکارش کنار خیابان شلوغ شهر بود، جایی که صدای بوق ماشین‌ها با قدم‌های سریع مردم عجین می‌شد. هر روز صبح، با همان نظم همیشگی از خانه خارج می‌شد، قهوه‌اش را می‌خرید و با موسیقی گوش می‌کرد تا حواسش از هیاهوی شهر پرت نشود. او عاشق جزئیات کوچک زندگی بود: صدای پرندگان صبحگاهی، عطر قهوه تازه، لبخند همسایه‌ها…

یک روز سرد پاییزی، وقتی داشت به سمت ایستگاه مترو می‌رفت، چشمش به مردی افتاد که کنار در ورودی ایستاده بود و با عجله موبایلش را نگاه می‌کرد. نگاه‌هایشان برای چند ثانیه برخورد کرد. مرد لبخند زد و گفت: «می‌تونم کمکت کنم؟»

مریم کمی متعجب پاسخ داد: «اوه… آره، دنبال آدرس یه کافه می‌گشتم.»

مهدی با آرامش مسیر را توضیح داد و گفت: «اگه بخوای، می‌تونم همراهت برم. نزدیکه.»

همان لحظه، مریم متوجه شد قلبش کمی تندتر می‌زند. چیزی در حضور مهدی بود که آرامش عجیبی به او می‌داد. آنها به کافه رفتند و سفارش قهوه دادند. صحبت‌های کوتاهشان آغاز شد، ابتدا درباره کافه، سپس درباره شهر، و بعد کم‌کم درباره زندگی.

مهدی طراح گرافیک بود و عاشق موسیقی. مریم فهمید آدمی است که سفر را دوست دارد و همیشه دنبال کشف چیزهای جدید است. مهدی متوجه شد مریم دختری مستقل، باهوش و حساس است که به هنر و کتاب علاقه دارد.

هفته‌ها گذشت و ملاقات‌های کوتاهشان در کافه و پیاده‌روی‌های عصرگاهی، آرام آرام به رابطه‌ای عمیق‌تر تبدیل شد. آنها درباره آرزوها، ترس‌ها، خاطرات کودکی و اهداف آینده حرف می‌زدند. مریم که همیشه محتاط بود، حالا خودش را در کنار مهدی راحت و باز احساس می‌کرد.

یک روز بارانی، وقتی زیر باران قدم می‌زدند، مهدی ناگهان دست مریم را گرفت. نگاهش گرم و صادق بود: «می‌خوام بدونی، بودن کنار تو… حس واقعی خوشحالیه.»

مریم کمی سرخ شد و لبخند زد: «منم همین‌طور.»

رابطه آنها با چالش‌ها روبه‌رو شد. خانواده مریم نسبت به مهدی احتیاط داشتند و مهدی هم پروژه‌های کاری مهمی داشت. هر بار که باهم بودند، تمام سختی‌ها به فراموشی سپرده می‌شد. آنها یاد گرفتند عشق یعنی صبر، فهمیدن و حمایت بی‌قید و شرط.

در طول ماه‌ها، مریم و مهدی شب‌های طولانی را با هم گذراندند. بعضی اوقات در کافه می‌نشستند و ساعت‌ها صحبت می‌کردند، گاهی در پارک قدم می‌زدند، گاهی فیلم می‌دیدند و گاهی فقط کنار هم در سکوت می‌نشستند و احساس می‌کردند جهان آرام گرفته است.

یک روز، مهدی مریم را به نمایشگاهی هنری برد. وقتی جلو یک نقاشی ایستادند، مهدی گفت: «می‌دونی، بعضی چیزها تو زندگی شبیه این نقاشی‌ها هستن… اولش یه خطای کوچک، یه اشتباه، اما وقتی درست نگاهش کنی، زیبایی بزرگی پیدا می‌کنه.»

مریم نگاهش را به او دوخت و فهمید که منظورش آنهاست؛ رابطه‌ای که با صبر، اشتباهات و یادگیری شکل گرفته بود.

چند هفته بعد، آنها تصمیم گرفتند سفری کوتاه به شمال بروند. جاده‌ای که از کنار دریا و جنگل عبور می‌کرد، پر از رنگ‌های پاییزی بود. آنها کنار دریا قدم می‌زدند، باد موهایشان را نوازش می‌داد و صدای امواج آرامش عجیبی به قلبشان می‌بخشید. مهدی گفت: «می‌دونی، این لحظه‌ها… همین‌ها هستن که زندگی رو ارزشمند می‌کنن.»

مریم سرش را روی شانه او گذاشت و لبخند زد: «با تو همه لحظه‌ها ارزشمند می‌شن.»

ماه‌ها گذشت و پاییز رسید. برگ‌های زرد روی زمین می‌رقصیدند و هوا خنک شده بود. مهدی مریم را به پارک برد و روی نیمکتی نشستند. او کیفش را باز کرد و یک دفترچه کوچک بیرون آورد. «می‌خوام باهات یه چیز خاص به اشتراک بذارم…»

دفترچه پر بود از نامه‌های کوچک که مهدی در طول ماه‌ها برای مریم نوشته بود، هر کدام پر از احساس، خاطره و جمله‌ای عاشقانه. مریم با چشمانی پر از اشک، دفترچه را گرفت: «این… همه‌ش مال من؟»

مهدی سرش را تکان داد: «هر لحظه‌اش، هر فکرش، هر احساسی… همه‌ش برای تو بود.»

آنها فهمیدند عشق واقعی یعنی کنار هم بودن، حتی وقتی همه چیز سخت است. آنها یاد گرفتند لحظه‌ها، حتی کوتاه‌ترینشان، ارزشمندند وقتی با کسی که دوستش داری سپری می‌شوند.

در زمستان، یک شب سرد و بارانی، مهدی مریم را به همان کافه‌ای که اولین بار دیدند برد. چراغ‌ها نرم و ملایم بودند، موسیقی آرام پخش می‌شد و باران به پنجره می‌خورد. مهدی زانو زد و گفت: «می‌خوای تمام لحظه‌های زندگی‌مون با هم باشه؟»

مریم با لبخند، اشک در چشم و قلبی پر از شادی گفت: «بله… همیشه.»

چند ماه بعد، آنها به خانه‌ای کوچک و دنج نقل مکان کردند. صبح‌ها با قهوه کنار پنجره‌های بزرگ می‌نشستند، بعد با هم قدم می‌زدند، کار می‌کردند و شب‌ها در آشپزخانه خنده‌هایشان بلند می‌شد. هر روز پر از عشق، صبر و احترام بود.

در یک غروب تابستانی، وقتی آسمان نارنجی و بنفش بود، مهدی مریم را به بالکن برد. باد خنک می‌وزید و پرنده‌ها به سوی آشیانه‌هایشان برمی‌گشتند. مهدی دست مریم را گرفت، نگاهی پر از عشق و آرامش به او کرد و گفت: «می‌خوام با تو هر روز، هر فصل، هر لحظه زندگی کنم. با تو زندگی واقعی شروع می‌شه.»

مریم لبخند زد، اشک شادی در چشمانش حلقه زد و آرام گفت: «منم همین‌طور. با تو، همه چیز واقعی و زیباست.»

آنها در سکوت به غروب نگاه کردند، دست در دست هم، با قلب‌هایی پر از عشق و امید، آماده برای هر لحظه‌ای که زندگی برایشان می‌آورد. در آن لحظه، فهمیدند که عشق واقعی، چیزی است که زمان، مکان و سختی‌ها نمی‌توانند آن را از بین ببرند. آنها با هم، شروع فصل جدیدی از زندگی‌شان را جشن گرفتند، پر از شادی، آرامش و لحظه‌های بین ما.

نویسنده محمد مهدی

دوستان اگه از قلم من خوشتون اومد من یک داستان دیگه هم نوشتم خوشحال میشم اون هم ببیند

مجموعه اتفاق امروز قسمت جدیدش میاد

لایک و کامنت یادتون نره

تا اتفاق بعد 🤍

داستانداستان نویسیداستان عاشقانهویرگول
۵
۰
اتفاق
اتفاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید