لامپ را خاموش و چراغ مطالعهی کهنهام که رنگش بخاطر خاکِ نشسته بر رویش مشخص نبود را روشن میکنم و فنجان قهوه را گوشهای میگذارم....
سراغِ دفتر قدیمیام میروم که دورتادورش را تکه چسب های نواری به هم وصل کرده و از آن دفتری ساخته است.. وگرنه الآن این دفتر بدون آن چسب ها، ورق هایی بودند بیخانمان..!
صفحه به صفحه به آن نگاهی گذرا میاندازم..
پر است ازخط نوشته..هیچ جای خالیای باقی نگذاشتهام!
پوزخندی زده و با خود میگویم:
عجب حوصلهای داشتهام من!
در حالیکه صفحات را دورا دور و بی توجه آنالیز میکنم عکسی از لابهلای دفتر کهنسالم میافتد...چشمانم را به سمتش میچرخانم؛
آخرین عکسمان است.....
آخرین عکسمان یعنی مترادف با آخرین خندهی از ته دلم....
مترادف با آخرین و درعین حال بهترین روز زندگیام....
مترادف با آخرین عکسی که در آن لب هایم دست از عزا برداشته و روی خنده را دیدهاند....
درست که یک عکس است،ولی با کلی ماجرا..!
پاکت مارلبرو را برداشته و یک نخ برمیدارم...
با کمک فندک دودِ حبس شده در سیگار را به بیرون روانه میکنم...
با یک پک راضی شده و آن را در جا سیگاری رها میکنم...
چند مدتی بود که فکر میکردم گذشته را در کنجی از دلم جا گذاشتهام، ولی یک عکس مرا به خاطرات میبرد...
و خاطراتی که آن هارا به تاریکیِ سرم سپرده بودم مثل روز جلوی چشمانم به یکباره ظاهر میشوند....
عکس مربوط به آن روز بارانی است که باهم قرار گذاشتیم بیچتر خیابان هارا متر کنیم..
باهم بر پلِ بالای اتوبان رفته و
با یک هندزفری،اهنگ هایموردعلاقهمان راگوش دهیم...
من بستنی بخرم و تو سهم من را هم بخوری...
و شب را باهم فیلم دیده و من هم موهایت را تا صبح نوازشکنم...
به خاطر میآوری آن روز را..؟
تو را نمیدانم، اما من خوب یادم است...
تو خبر نداری؛
من این چند سال را با تو که نه، ولی با خاطراتت زندگیِ مشترکی داشتهام...
و شب و روزم را با آن ها سیر میکردم...
صدای رعد وبرقمرا ازافکار بیپایان به بیرون میکشاند...
دستم را میبرم سمت فنجان، اما........
من فکر میکردم نهایتا یک دقیقه باشد که عکس در دستم مانده ولی؛
در یک دقیقه قهوه یخ نمیکند..
در یک دقیقه سیگار ته نمیکشد..
و دریک دقیقه روزهمشبنمیشود..
من ساعت هاست که خیره به این عکس لعنتی وغرق درخاطراتت هستم..