با یک کابوس از خواب میپرم...
دستم احساس خشکی میکند.
سرم را برمیگردانم و پشتم را نگاه میکنم..
با دستش دستم را محکم گرفته و در خواب عمیقی فرو رفته.
کمی خیره میشوم به زیبایی بیش ازحدش!
دست دیگرم را بر روی قلبم گذاشته و نفس عمیقی میکشم و خیالم راحت میشود از بودنش در کنارم..
چشمانم را روی هم گذاشته و سعی میکنم تا بخوابم.
خوابم نمیبرد چرا !!!
انگشتم را در حالت های مختلف برروی پوست نرم دستش میکِشم؛
چشمانم راباز میکنم تا نگاهی به میمیک صورتش درحین خواب بیندازم...
تا چشمانم را باز میکنم از خوابی عمیق تر میپرم....
تو این بار دیگر نیستی!
چشمانم را در کل اتاق میچرخانم؛
نمیبینمت..
از کل صورتم اب میچکد...
هنوز باورم نمیشود تمامشان خواب بوده..
مگر داریم خوابی که این همه واقعی باشد!؟
تو با همهی نبودن هایت هنوز در ذهن من واقعی ترین و آشکار ترین هستی...:)