بسیار سخت است،آن هم دراین سرمای سوزان و روزهای سفیدپوش.
نبودت را میگویم..!
درخیابانی که اینبار صاف بودنش نه بخاطر آسفالت بلکه بخاطر یخزدگیست قدمهایی تند،روبه جلو برمیدارم. طوریکه هرکس نداند فکر میکند کسی منتظرم مانده، درحالیکه او مدتهاست منتظرم گذاشته است..باهرقدم که برمیدارم صدای شکستن اززیر کفشهایم بلند میشود،درست مثل خرد شدن استخوانهای خاطراتی که میخواستم فراموش کنم.دستهایم یخ زده ورنگِ سبزهی پوستم به سرخی تبدیل شده است.یادم رفته بگذارمشان در جیبم؛
جیبهایم خالیست ولی فکرم پر..!
پر از نبودنت..پر از روزی که دیدمت...
آنروز همه جا سفید بود درحالیکه من در جنگلِ چشمانِ سبزت گم شده بودم.پس اگر روزی ازمن پرسیدند روزاولِ دیدارتان باهم چه گفتید، من فقط میتوانم بگویم: چشمهایش،چشمهایش،چشمهایش.چون آنلحظه تنها چیزی که برایم مبهوت و درعینحال مجذوبکننده بود تیلههای زمردینت که همانند فانوسی نیز میدرخشیدند، بود.درآنلحظه تنها صدایی هم که به وضوح شنیده میشد ضربان قلبم بود که انگار میخواست از قفسهی سینهام به بیرون فرار کرده و درآن لحظه از شدتِ آنهمه تپش، بایستد.آنقدر آنجا مانده و گم شده بودم که تا به خودم آمدم دیدم بغیر از چشمهایت خودت را نیز از دست دادهام،اوایل با عکسهایت که خودم گرفتهبودمشان روزهایم را سر میکردم، اما بعد ازمدتی همان سهدرچهارها را هم پاره کردم.نمیتوانستم قبول کنم که وابسته به چند تکه کاغذ باشم، شبها بمانند درلابلای دستانم و پلکهایم بعداز دیدنشان بسته شوند..!
من حضور تو، درکنارم را میخواستم.
آنجا بود که مطمئن شدم ماندنیترین ها هم روزی مسیرشان به ترک کردن میخورد.حتی اگر جانتان به جانش گره خورده باشد.پس یا باید از غلوزنجیر کردن استفاده کرد یا هم یک انسان عادی باشی مانند خیلیها، که به بیخیالی میسپارند..!
ماندنِ او تا ابد با من، جزوِ خیالات و توهماتم بود وذرهای پافشاری برای باور کردنش نمیکردم..چه کسی است که بخواهد باورکند روزی جان از تنش رها شده و میرود؟
مدتی گذشت با هزار زور و زحمتی که بود ازیاد برده بودمش، دیگر آن ادم سابق نبودم و فکر میکردم که تبدیل به یک انسان عادی شدهام. بهیادش تمام خیابانها را یکشبه متر نمیکردم، قهوههایم سرد نمیشد و سیگارهایم میان انگشتان به ته نرسیده و دستم را نمیسوزاند.
اما همهی اینها تا هفتهی قبل بود؛
تا هفتهی قبل، که ندیدهبودمش!
بطور اتفاقی چشمم بهش خورد که ازخیابان رد میشد.کنارش هم مردی خوشقدوقامت با او همقدم بود که احتمالا معشوقهاش بود.
اوایل باور نمیکردم که خودش است،ولی بعد ازانکه چشمانم به چشمانش گره خورد مطمئن شدم خودش است.
امروز بعد از یکهفته دوباره ازدور دیدمش. روی نیکمتی لم داده و صورت زیبا و ملیحش زیرِ آرایش غلیظ محو شده بودو با چشمانِ اشکی و منتظرش رو به جلو خیره شده بود.تنها بود و حدود چندساعتی منتظر ماند ولی کسی نیامد.یعنی منتظرِ آن مردِ خوشچهره بود؟
مردی که،نزدیک به یکساعت میشود که هرتکه از اعضای بدنش گوشهای پرت شده است.با برخورد ضربهای به کتفم،از اسارتِ فکرهای در سرم بیرون امدم و به پشت چرخیدم.دختری با موهای زرد را که کنارم ایستاده بود، دیدم :
_حالتون خوبه؟دستتون و آستین پیرهنتون غرق تو خونه!
با شنیدن این جمله ابتدا کمی ترسیدم ولی سریع خودم را جمع کرده و سپسچشمانم را به سمت قرمزیه پیراهن سفیدم برده و با صدایی آسوده و پوزخندی کنارلبم گفتم:خون!؟این احتمالا شربت آلبالوست که ریخته.با چشمانی متعجب سری تکان داد و رفت.
من خیال میکردم که تغییر کردهام ولی هیچ، آن آدمِ سابق نشده بودم.بلکه من همان دیوانهای بودم که برای نگهداشتنِ او پیشِ خودش، تواناییِ انجامِ هرکاری را دارد.