Mani
Mani
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

عاشقِ مرده.

صدایش کل سالن را برداشته است... به سمت صدایش قدم برمیدارم، با هر قدمِ لعنتی ولوم صدایش زیاد میشود.. با نزدیک شدن به او قلبِ من هم نزدیک به ایستادن میشود..
بلاخره میبینمش،
زیبایی‌اش برایم غیرقابل توصیف است، استایلش عوض شده، حتی رنگ موهایش..!
همیشه رژ تیره میزد الآن ولی قرمز جیغی بر لب هایش بود..
تا میخواهم بروم نزدیک تر بچه‌ای به سمت او دوئیده و اورا "مامان" خطاب میکند، دست هایم مشت میشود و پاهایم سست...
او هم بچه را بغل گرفته و مدام اسم من را تکرار میکند!
با هر دفعه زمزمه اسمم از زبانش شوقم برای
جلوتر رفتن زیاد میشود...

دریغ از اینکه پاهایم سست تر از ان است که بتوانم قدمی بردارم....
اما قلبم قوی تر از این حرفاست و وادار به حرکتم میکند..
جلوتر میروم و صدایش میزنم؛

نمیشنود....
ناگهان تمام ان صحنه هارا به یاد می اورم که من خودم را از پلی به پایین انداخته ام و حال، یک روحی عاشق بیش نیستم..!

عاشق
^نوشته های یک سایکو^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید