پرسید: «چند تا منو دوست نداری؟»
روی یک تیکه از نیمرو نمک پاشیدم گفتم: چه سوال سختی ...!
گفت: به هر حال سوال مهمیه برام
نشسته بودیم تو فضای باز کافه سینما
داشتیم صبحونه می خوردیم..
یکم فکر کردم و گفتم:هیچی
بعدش بلند بلند خندیدم
گفت:واقعا؟
آب پرتقالمو تا ته سر کشیدم
گفت :واقعا هیچی دوستم نداری؟
گفتم: نه نه... صبر کن.... منظورم اینه که تو جوابِ چند تا منو دوس نداری، هیچی یعنی "خیلی دوستت دارم"
گفت:نه.... اینطور نمیشه تو گفتی هیچی :((
گفتم: نه خب اون اشتباه شد، هزار تا!
شروع کرد به کولی بازی..
گفت: یعنی هزار تا منو دوست نداری؟؟؟
دختر و پسری که میز کناری نشسته بودن
با تعجب نگامون می کردن
گفت: این واقعا درست نیست... من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی :(
داشت با نوک چنگال با نیمروی باقی مونده تهِ ظرف بازی میکرد...
گفتم:نمی دونم واقعا.... خیلی سوال سختیه
لپاش گل انداخته بود
گفتم: شاید این سوال از اولم غلط بوده نباید بهش جواب می دادم!
گفت: باشه بذار یه جور دیگه بپرسم اینطوری شاید راحت تر باشه برات....
چند تا دوسم داری؟
لبخند محوی زدم؛
چشماشو گرد کرد و گفت: هوم ؟
بقیه کسایی که اونجا بودن چشماشون خیره بود رو ما...
نونِ تستِ کره ای رو گاز زدم و بقیشو گذاشتم گوشه بشقاب
داشت نگام می کرد زیر چشمی..
با اون چشای سبز خیره کنندش و لبای اناریش:>
نیخندی زدم و دوباره گفتم: هیچی
محکم پرسید: هیچی؟؟!!
شونمو انداختم بالا و گفتم: اره... هیچی دوستت ندارم!
لب و لوچشو آویزون کرد و حالت قهر گرفت..
صدای قهقهم رفت بالا از اون قیافش و گفتم:میمیرم برات و این تهِ همهی دوست داشتن هامه.
یهو داد کشید هوراااااا
پیش خدمتا داشتن با هم پچ پچ میکردن
یکیشون اومد جلو و گفت: ببخشید!! اینطوری مردمو می ترسونید...
پرسیدم: چطوری؟ مگه چیکار کردم ؟
آروم تر گفت: اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید....
حین حرف زدنش به صندلی روبرویی اشاره کرد؛
خالی بود .....
نیمروی توی بشقاب
دست نخورده و
سرد شده بود
خواستم بپرسم اونی ک.... که اینجا نشسته بود کجا رفت...
که یهو یادم افتاد چند سال پیش رفته...