شاخه گلای رز رو که تودستمن، مرتب میکنم و
زنگ آیفونو میزنم...
در نصفه و نیمه باز میشه..
مامانت میاد بیرون..
با چشمای بی روح و کمی پف کرده از دری که نصفش بسته هست سرشو میاره بیرون...
نقطه جلب توجه چهرهاش هم موهای ژولیده وقیافهی درهمش هست...
نگام میکنه..
یکم استرسی میشم..
اخه عادت داشتی خودت درو باز میکردی همیشه..
ازش سراغتو میگیرم..
ولی چیزی نمیگه...
سرشو میندازه پایین و چشماشو میبنده..
بغضِ توی گلوشو قورت میده و دوباره زل میزنه بهم!
با تعجب نگاش میکنم و با خودم میگم چشه؟! تا میخواد لب های خشکش، که انگار با نخی نامرئی دوخته شده رو باز کنه....
یهویی یادم میاد که بهم گفته بودی سرکوچه منتظرمی...
ضربهای به سرم میزنم..:
خنگ!
بیخیالِ کنجکاوی از شنیدن جوابش و کردنِ سوال دیگهای ازش میشم و یه ببخشیدِ آرومی میگم...
به سمت ته کوچه حرکت میکنم..
یه نخ سیگار از پاکت برمیدارم میزارم گوشه لبم و سراغ فندک رو میگیرم..
پیداش نمیکنم
+اه لعنتی فندک کجاست
دستمو میکنم تو جیب کوچیکِ کولم و دنبالش میگردم...
+نیست که نیست...
از دور صداتو میشنوم که اسممو با ذوق وصدای بلند زمزمه میکنی..
با شنیدن صدات سرمو بلند میکنمو بیخیال گشتن فندک میشم..
با دیدنت گره اخمام که همیشهی خدا تو همه، بازمیشه..
از دویدنت میفهمم که مثل هربار دیدارمون، میخای این بار هم بپری بغلم..
دستامو برات بازمیکنم..
تا میرسی بهم دستامو پس میزنی و لباتو آویزون میکنی..
قیافت هم که میره تو حالت قهر...
از ادا و اطوارت خندم میگیره و در گوشت اروم میگم:
+چیشدی دختر کوچولو!؟
_مگه نگفتم سیگارنکش:(
تازه متوجه میشم که_طبق عادت همیشگیت_ گیردادی به سیگارم...
لبام یه وری میشه و آهی میکشم..
سیگارو میندازم و لهش میکنم با پام...
لبخند پیروزمندانهای میزنی و میپری تو بغلم...
تا میخام منم بغلت کنم...
دستام میمونه رو هوا...
+عه باز خیالاتی شدم؛
یادم رفت چند ساله نیستی که مثل سابق بپری توبغلم..:)