ویرگول
ورودثبت نام
Mani
Mani^نوشته های یک سایکو^
Mani
Mani
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

پُرتره‌ی جا‌ن‌دار.

با دستانی که به طرز عجیبی آرام به نظر می‌رسیدند قلمو را

در میان رنگ‌ها می‌گرداند.

اتاق با بوی تندِ سیگار و رایحه‌ی شیرینِ رنگِ روغن پر شده

بود. نور هم کم‌رمق از لا‌به‌لای پرده‌ی خاکستری به داخل

می‌تابید و سایه‌هایی بلند و وهم‌انگیز بر روی دیوارها

به‌وجود می‌آورد.

بر روی مبل چوبی و کهنه‌ای که سال‌ها درگوشه‌ی

چهاردیواری خاک میخورد دختری با موهای مشکیِ پریشان

و لبانی که همیشه میخندید لم داده بود.

حالا اما آرام‌تر از همیشه دیده میشد، گویی که در خوابی

عمیق فرو رفته است.

آن ووروجکی که حتی ثانیه‌ای روی زمین بند نمی‌آمد!

پسرک با تمام تمرکز به‌جزئیات صورتش خیره و می‌خواست

تک‌تک خطوط چهره‌اش را آنگونه که بود، بی‌نقص روی

بوم ثبت کند.

او داشت نه تنها ظاهرش بلکه حضورش را هم نقاشی

میکرد، حضوری که بسیار ساکت‌تر از قبل بود. در آن

لحظات او نه تنها یک نقاش، بلکه کاوشگری بود در اعماق

وجود دخترک..

سکوتِ حاکم بر فضا، تنها با خش‌خش قلمو و صدای

نفس‌های عمیق او شکسته میشد. چشمانش بر روی

لب‌های نیمه باز دخترک، سپس بر روی انحنای گردنش و

بعد بر روی دستی که انگار بی‌رمق بر روی شکمش قرار

گرفته بود، متوقف شد.

با هر حرکتِ قلمو انگار داشت زندگی را به بوم میبخشید.

آن هم از سوژه‌ای که معشوقه‌اش بود. ثانیه‌ها، دقیقه‌ها

و ساعت‌ها می‌گذشتند و او بی‌وقفه با دستانِ متمرکزش

قلمو را می‌رقصاند و تنها چیزی که اهمیت داشت ثبت این

لحظه و این آرامشِ مطلق روی بوم بود.

آنقدر برای این کار شور و هیجان داشت که گذر زمان را با

به ته رسیدنِ سیگار و سردیِ فنجان قهوه‌اش متوجه

شد. این‌بار روشن کننده‌ی چهره‌ی دخترک، چراغ مطالعه‌ی

قراضه‌اش بود. سایه‌ها رقص‌کنان در اطرافش به جنب و

جوش درآمده بودند.

لحظه‌ای به سمت مبل رفت. دستی بر زیر چانه‌اش کشیده

و سرش را کمی به سمت راست متمایل کرد. گونه‌ی سرد و

بی‌حرکت دخترک را لمس و انتظار گرمایی را کشید که

نمی‌آمد.

سپس گفت: نیازی نیست این همه خودت رو سفت نگه

داری، اذیت میشی. و دخترک با لبخند، سری از روی

موافقت تکان داد.

بعد از گذشت ساعت‌ها، با خستگی مفرط اما رضایتی

عمیق بلاخره آخرین ضربه را روی بوم نشاند. فاصله گرفته

و از دور به آن زل زد. پرتره، خیره کننده بود!

دخترک، درست همانطور که روبه‌رویش روی مبل لم داده

بود، با همان آرامشِ نافذ از بوم به او نگاه میکرد.

لبخندی تلخ زد. متعجب مانده بود از این همه شباهت.

تصویر، دقیقا شبیه دختری بود که او یک هفته پیش با

همان دستانی که حال، غرق در رنگ بودند خفه کرده بود.

به قدری واقعی بود که به‌جای جسمِ روی مبل، انگار که

این تصویر نفس میکشید. همراه با اشک‌هایی که روی

صورتش جاری می‌شدند امضایی زیر بوم زد. نگاهش بین

پرتره و پیکر بی‌جانِ روی مبل میچرخید.

بوسه‌ای بر بوم، روی گونه‌های دخترک زد و سپس دستی

بر جیبش کرده و اولین و آخرین گلوله را در سرش خالی

کرد.

رنگِ رژِ دخترکِ روی بوم حیرت انگیز بود، دریغ ازینکه بوی خون میداد..!

دیوانگیتوهمعشقپرتره
۵۸
۴۵
Mani
Mani
^نوشته های یک سایکو^
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید