
هوا واقعا زیبا بود،اما صداهای اضافیِ ماشینِ قراضهام آن شرایط ناب را خراب میکرد.طوریکه حتی صدای آهنگ با ولومِ آخر هم، چندان صدای نقونوقش را خفه نمیکرد.مسیری که درسر داشتم فقط برای افراد معدودی جالب است زیرا مکانهای بیطراوت چندان مورد علاقهی عامه مردم نیست..درحال خود بودم و اهنگ را زمزمه میکردم،صدایی که از صندوق عقب آمد متعجبم کرد،نفسم را حبس کردم و بیشتر از 1دقیقه نتوانستم نگه دارم و من نزدیک ده دقیقهای میشد که راه افتاده بودم!پس چطور امکان داشت..؟آن رابه بیخیالی سپرده و سعی کردم از مسیر لذت ببرم.دستم با ریتم آهنگ مدام روی فرمان ضربه میزد.آهنگ روی تکرار واین چندمین باری بود که پلی میشد
"یه روزی هستی یه روزی نیستی
تنهام گذاشتی با یه دونه ویسکی..."
بلاخره بعد از حدود یکساعت،با رسیدن به مقصد ماشین را نگهداشته و از پشت رول پیاده شدم.سری چرخاندم..کلبهرا که وسط کویر بود دیدم،دقیقا شکلِ اولش بود همانقدر زیبا و دلربا.درخت نخلی که اولین روزِ شروعِ ساختن کلبه کاشته بودم هم قد کشیده و به سوی آسمان رفته بود.تا خواستم قدمی به سوی کلبه بردارم یاد جعبهای که در صندوق بود افتادم.سریع به ماشین برگشته و بازحمت جعبه را باخود به سمت جای مشخص شده بردم.سنگینیِ زیادش باعث شد از دردِ کمر بخواهم همانجا پهنِ زمین شوم.کمیجلوتر رفتم.پشت درِ کلبه خاطرات زیادی منتظرم بودند.خاطراتی که وجود داشتند ولی یک لایهی ضخیم از گرد و غبارِ فراموشی رویشان نشسته بود..دستِ لرزانم را روی دستگیره گذاشتم،سرد بود و زنگ زده.اندکی مکث کردم.شرایط طوری بود که انگار داشتم درِ یک صندوقچه را باز میکردم.بیفکر و دریک لحظه در را باز کردم..صدای جیر مانندی در فضا پیچید،بوی چوبِ نمزده عجیب حسوحالم را خوب میکرد.آنجا کاملا تاریک بود،البته نور کمی از لای درز پنجرهها و زیر پردههای رنگورو رفته به داخل میتابید.یک میز و چندصندلی کهنه،یک شومینهی قدیمی و یک قفسه که پر از کتابهای خاک گرفته بود را میشد در نگاه اول دید.همزمان که دستم را روی میز میکشیدم چشمم با عکسِ سیاهوسفیدی برخورد کرد.از لبخندِ روی لبم بعد از دیدن آن قاب هیچ خوشم نیامد،زیرا همان خندهای بود که درعکس ودرکنار او داشتم.انگشتم ناخودآگاه چشمانش را لمس کرد،آن چشمها...حتی از پشت عکس هم هوش از سرم میبردند.دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود،واضحتر نگاه کردم،او در کل دیوارها زنده بود و بهجای جسمش؛ عکسهایش نفس میکشیدند.دیوارهای کلبه پربود از قابهایی که چهرهی او نقش بسته بود.زیاد ماندنم در آنجا فقط به هدر دادن وقت بود.پس از انجا بیرون زدم و سراغ جعبه،که قرار بود دفنش کنم رفتم.بیل را ازماشین برداشته وبه اندازهی لازم گودالی دقیقا جلوی در کلبه کَندم.برای راحتی کارم هم جعبه را کشانکشان برده و داخل چاله پرتش کردم.ازنفس افتاده و نایی نداشتم.یاد متنی افتادم که نوشته بود'وقتی در مسیرِ هدفهایتان خسته شدید،اگر به اتفاقات ناگوار گذشتهتان فکر کنید،قویتر خواهید شد.'پس آنروز را، او را دست در دستِ آن عوضی،صدای کِل و لباسِ سفید برتنش را برای خودم یادآوری کردم.کارساز هم بود،با تمام انرژی خاکها را روی جعبه ریختم.بعد از تمام شدن،وسیلههارا باقصدِ رفتن جمع کردم.اما درنگاه آخر به کلبه،متوجه شدم کارم هنوز تمام نشده است.این کلبه دیگر به کارم نمیآمد،زیرا آن را برای"ما" ساخته بودم و تنهاوقتی میتوانست باشدکه مایی هم وجود داشته باشد!بطری بنزین را آوردم.بنزین همانند قطرات اشکم که کل صورتم را خیس کرده بودند، کل کلبه را خیس کرد.ته ماندهاش را هم بر درختِ نخل خالی کردم که ریشهاش درست مانند عشقما خشک شود.با یک حرکتِ فندک،کلبه داخل آتش سوخت،به یادِ قلبِ سوختهام..او گفته بود تنهاوقتی میتوانیم جدا از هم باشیم که من زیرخاک و مرده باشم،پس من هم حرفش را تبدیل به واقعیت کردم.ما جدا شدیم؛ حال که او مرده و زیر چند خروار خاک است.