K Hejaziyan
K Hejaziyan
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

نان سنگک عزیز

آفتاب کم جانِ اسفند‌ماه خودش را از میان شاخ و بارِ درختان رد می‌کند و روی صورتم ولو می‌شود .
کمی سرم را روی بالش جا به جا می‌کنم تا شاید بتوانم از زیر دستِ خورشید خودم را کنار بکشم ، گرچه خلاصی ام زیاد طول نمی‌کشد و این‌بار دستِ ماجان به من می‌رسد که کنار کشیدنی هم نیست ... !
می دانم باید قبل از اینکه برای بار دوم سرش را از پنجره آشپزخانه بیرون بیاورد و بگوید : « صف شلوغ شد ! » از خُنکای صبح‌گاهی و لوله شدن زیر پتوی نرمم دل بکنم ! وگرنه احتمالا باز هم تمام تاخیرها تا شب گردنِ دیر نان گرفتن من برای صبحانه است! حتی تاخیر در پخش تنها سریال تلویزیون !
متکا را می‌تکانم تا مورچه‌های رویش هم به تبع من بیدار شوند تا صف‌ها شلوغ نشده نان صبحانه‌شان را به خانه ببرند !
از گرد و خاک مختصری که بلند می‌شود عطسه ام می‌گیرد ، صدای ماجان از آشپزخانه در می آید : « چقدر گفتم هوا هنوز برای خوابیدن توی ایوون گرم نشده ! چاییدی .... »
آه از نهادم بلند می‌شود ، کاش دوباره عطسه‌ام بگیرد و ماجان گمان کند راستی راستی چاییدم ! حیف که در صورت تمارض قرار عصرگاهی‌ام هم کم لن یکن تلقی خواهد شد ...
دستم را با احتیاط در آب حوض فرو می‌برم تا مثل دماسنج عمل کند و تصمیم بگیرم با صورت شسته در صف نانوایی بایستم یا ..... هنوز‌ پیغام از دستم به مغزم نرسیده صدای درکوب در حیاط برق را از سر من و گنجشک های بی‌نوا را از شاخه درخت می پراند
همین‌طور که دستم را به پشت شلوارم می‌کشم تا خشک شود به سمت در می‌دوم
در باز می‌شود و مراد به مریدش می‌رسد ...
نان سنگک خشخاشی که از دست هوشنگ آویزان بود مثل مادری مهربان به من لبخند میزد « برو بخواب پسرزیبا و زحمتکش من ... » قبل از اینکه هوشنگ بخواهد توضیح دهد چرا برایمان نان آورده و یا اصلا این نان برای ما هست یا نه سنگک عزیز را از چنگش در می آورم و با نیش باز لطف کردید آقا هوشنگی به خیکش می بندم و در را می کوبم
مثل آهویی رها شده از دست صیاد به سمت آشپزخانه می دوم تا تمام تاخیرهای امروز بیوفتد گردن ماجان که تازه می‌خواهد زیر سماورش را روشن کند !

نانصبحانهخوابتنبلیحیاط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید