سینا ابراهیمی
سینا ابراهیمی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان های نویسنده تازه کار(مرد چهل ساله قسمت 1)

دیگر چهل ساله بود همچنان در خانه مادرش در زیر شیروانی زندگی می کرد

مادرش گفته بود این بار بار اخر است که می گذارد او به خانه برگرد مادرش گفت: از پسر بدری خانم یاد بگیر الان بچه دار شده بچش یک سالش شده، ماهی 20 میلیون در میاره گفت: اما من دکتری دارم گفت دکترات رو بزار در کوزه ابش رو بخور مدرکی که ازش هزار تومن در نیاد به چه دردی می خوره 40 سالت شده هوز پول اجاره خونت رو نمی تونی بدی تا کی می خوای سربار من باشی پیرم کردی هر روز یه مشکلی درست می کنی اخه دکترای ادبیات که نشد درس رفته 10 سال ادبیات خونده اخه خدایا من به کی بگم این دیگه اخرین فرصتته یک ماه وقت داری

گفت: اخه خوب بود من می رفتم یه سیکل می گرفتم می رفت قاچاق چی می شده عین پسر بدری خانم گفت: به خدا بهتر بود به هرچی می پرستی قسم بهتر بود الان نگاه کن بدری خانم نوه داره من اگه همین تو فردا هم ازدواج کنی اونقد زنده نمی مونم که نوه هام رو ببینم گفت: باشه پس من می رم زن می گیرم. گفت :برو اخه کی به تو زن می ده توماغت رو نمی تونی بالا بکشی گفت: ببین می گیرم یا نه اما اگه تونستم زن بگیرم میام با زنم اینجا زندگی می کنم خرجمون هم باید خودت بدی من که پولی ندارم بدم به زن و بچه مادر با نگاهی که اگر یه دقیقه دیگه ادامه بدی خودم رو از دستت از پشت بوم پرت می کنم پایین.

پسر یا همون مرد چهل ساله ما  گفت اصلا حالا که اینجوری شد می رم تو کوچه می خوابم منتش کم تره مادر گفت بیا حرصم نده بیا بریم پیش حاجی سبزی فروش شاگر اون بشو خانواده ی خوبی هم هستن دخترش هم دختر خوبیه گفت: هه من برم شاگر اون بشم اون مجموع مدارک کل نسلشون رو جمع کنی اندازه من نمیشه

مادر با عصبانیت گفت: خب باشه برو تو کوچه زندگی کن تمام این کتاب های اشغالت رو هم با خودت ببر گفت: می رما گفت برو بهتر. گفت: می رم ولی کتابام رو اینجا می ذارم گفت اگه بزاری می دم بازیافت. با لبخند گفت دلت نمیاد منو ناراحت کنی.

مادر شروع به گریه کرد گفت: من که چیزی بیشتر از دو تا نوه و این که سر و سامون بگیری خواستم رفت گفت: ننه غلط کردم به خدا دارم کار پیدا می کنم اولین حقوقم رو که بگیرم می رم خونه می گیرم با حقوق دوم می رم زن می گیرم مادرش لبخند زد و گفت کار پیدا کردی گفت: اره نه نه! اونم چه کاری! گفت: خب چه کاری؟ تو کتاب فروشی احمد اقا قراره مشغول به کار بشم نه نه با لحن غمگین گفت: باز ادبیات گفت نه نه قول می دم دیگه جون من گریه نکن نه نه گفت: من چشمم اب نمی خوره ولی باشه .                         پایان قسمت 1

داستانداستان کوتاه
سلام من یک نویسنده تازه کار هستم خوشحال می شم نظراتتون رو درمورد نوشته هام بدونم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید