سینا ابراهیمی
سینا ابراهیمی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان های یک نویسنده تاز کار(بلوک ها)

با سرعت می دویدند خیابان را با سرعت دویدند مرد عصبانی در ماشین که نزدیک به پایان میانسالی رسیده بود یک تار مو مانده بود و همان را ژل زده بود به همان یک تار مو در ماشین را باز کرد و شروع به داد بی داد کرد. بچه ها اهمیتی ندادند با سرعت بیشتری دویدند تا به شهرک رسیدند کوچه های شهرک را پشت هم رد می کردند.

با یک پیرزن برخورد کرزدند میوه های پیرزن در جوی اب ریخت اما ان ها توجهی نمی کردند و با سرعت می دویدند شاید این اخرین فرصت بود اخرین فرصت ، اگر می تونستن  یک کلمه بگن ارزش این همه دردسر را داشت بعدا می تونستن به پیرزن و مرد میانسال فکر کنن باید به بلوک 7 می رسیدن باید سریع تر می رسیدند تازه بلوک 1 بود پاهاشون دیگه جونی نداشت الان 10 دقیقه بود که توی این هوای بارونی می دویدن در وسط راه مجبور شده بودن از ماشین پیاده شن بارون که میومد تهران کلا بهم می ریخت هوا خیلی سرد بود ساعت 10 شب بود 10 شب یکی از روز های اخر دی پاییز دیگه غیب شده بود و هوا روز به روز سرد و سرد تر می شد بارون کم کم داشت تبدیل به برف می شد داشتن می دوییدن بلوک دوم رو به سرعت رد کردن و فقط می خواستن یک کلمه قبل از مرگش بهش بگن نمی دونستن دقیقا چی می خوان بگن اما باید می گفتن اگه نمی گفتن تا اخر عمر باید حسرت می خوردن پسر کوچک تر گفت من دیگه نمی تونم بیشتر ادامه بدم سردمه دارم می میرم پاهام رو نمی تونم حسشون کنم از دور به نظر حدود 15 ساله میومد و پسر بزرگ تر 18 ساله تا 20 ساله اون داد زد خودت و رو جمع کن بدو تا اخر عمر حسرتشو می خوری برف داشت هی تند تر و تند تر می شد برف رو رو صورتم حس می کردم و سرماش تا جون ادمم رو میسوزمد وجود ادم یخ می زد پسر بزرگ تر دوباره دویید باید بهش می رسیدم اما دور بود خیلی خیلی دور بود باید بهش می گفتم که  اون نمی تونه بهش برسه اون فقط می دویید می دویید  می دویید و می دویید رسید به بلوک 4 دیگه برف داشت کم کم می نشست می خواستم بگم که اون دیگه نمی رسه مطمئن بودم دیگه نمی رسه واقعا دیر بود داد زدم صداش زدم اما نمی شنید گلوله های برف داشت بزرگ و بزرگ تر می شد از یه نم نم بزرگ تر شده بود دیگه با خودش بود دیگه قرار نبود تا ابد دنبالش بدوم اصلا به من چه که اون مرده بود به من ربطی نداشت می تونستم خیلی راحت تو اتاقم تو تختم دراز بکشم نمی دونم شاید یه چیزی هم می خوندم خودش باید به اون می رسید دیگه کسی دنبالش نمی ره بزار عمرش رو هدر بده بزار عمرش هدر بده مگه بیشتر از هفت بلوک هم زندگی هست باورم نمیشه که سی سال رو دنبالش بودم سی سال ازاگار 3 بلوک واقعا خسته بودم دیگه  بس بود حتی برادرش هم دنبالش نمی رفت دیگه بزار عمرش رو هدر بده بزار دنیال کسی بدوهه و اصلا یک دهم بلوک هم برای دیدنش تلاش نکرده بزار بدوهه اما دلم می خواست اما واقعا نصف دیگه عمرم ارزشش رو داشت قطعا نداشت دیگه برادرش که باهاش نسبت خونی هم داشت ولش کرده بود دیگه زمستون من رسیده بود دیگه به بهمن زندگیم رسیده بود یک ماه وقت داشتم 11 ماه از عمرم گذشته بود اون یه هفته وقت داشت برام دیگه مهم نبود رفتم و دراز کشیدم رو تخت

یک هفته بعد

رفتم دیدن برادرش بهش تسلیت گفتم تهش هم به بلوک هفت نرسید

پایان

داستان کوتاهداستان
سلام من یک نویسنده تازه کار هستم خوشحال می شم نظراتتون رو درمورد نوشته هام بدونم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید