ویرگول
ورودثبت نام
حمیدرضا خالقی
حمیدرضا خالقی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

فرعی اول از اصلی دوم

فرعی اول از اصلی دوم ۱

در زمانهای یک کمی قدیم یعنی حدود چهل تا پنجاه سال قبل؛ یادم میاد که یک روز آقایی خوشتیپ با خانمی از اون هم خوشتیپ تربطور سرزده وارد کلاس ما شدند. من یا کلاس سوم بودم یا چهارم (که البته در کل ماجرا توفیری نمیکنه).

یشتر بچه های کلاس یا همون سال و یا یکی دو سال قبل از دهات خودشون به تهرون مهاجرت کرده بودند و در یکی از سوراخهای نه متری کوچه پس کوچه های پایین شهر و یا تو حلبی آبادهای دولت آباد مستقر شده بودند و خیلی هاشون حتی بلد نبودند به زبون فارسی یک جمله حرف بزنند یا بنویسند؛ محو تماشای جمال خانمه و خوشتیپی و عطر و ادکلن و کراوات آقاهه شده بودند و سراپا گوش؛ تا ببینند چه گوهری از لبهای رژلب زده خانمه بیرون میاد.

چند لحظه بعد خانمه روی صندلی خانم معلم ما نشست و پای چپش رو روی پای راستش انداخت و چند برگ کاغذ رو روی پای بالایی گذاشت و یکی یکی بچه ها رو صدا زد و از هر کدوم پرسید: کی به تهران مهاجرت کردند و شغل قدیم باباهاشون چی بوده و بالاخره سوال آخر اینکه دوست دارند در آینده چکاره بشوند؟

خوب یادم میاد که همونطوری که گفتم اکثریت مطلق بچه ها با یک سال فاصله ؛ یا همون سال مهاجرت کرده بودند و یا سال قبل. شغل بیشتر باباهاشون یا کشاورزی بود یا بیکاری!! و جالبتر از همه هم جواب سوال آخری بود.

به غیر از یک نفر که اونهم بنده گنهکار بودم؛ همگی می خواستند یا خلبان (نوع جنگی یا مسافری اون هم اهمیتی نداشت) بشوند و یا دکتر!!. اینکه چطور بچه هایی که در عمر کوتاهشون اصلا هواپیما رو از فاصله یک کیلومتری هم ندیدند و یا اینکه هیچ تصوری از پزشکی ندارند؛ اینهمه علاقه مند بودند که اینکاره بشن؛ هنوز هم برای من جای سواله.

آخرین نفر کلاس هم من بودم. از اونجا که نمیخواستم همینطوری و از راه دور به خانمه یک چیزی گفته باشم و دلم می خواست هر چقدر شده نزدیک و نزدیکتر بهشن بشم و در حداقل فاصله ممکن باهاش حرف بزنم در جواب سوال آخر سکوت کردم و هر چی خانمه تلاش کرد که از من حرف بکشه چیزی نگفتم.

تا اینکه بالاخره مجبور شد از جای خودش بلند بشه و بیاد میز آخر و کنارم بنشینه و با صدای آروم از من بپرسه: پسر جونُ فقط تو یکی موندیُ یعنی هیچ تصوری از شغل آینده خودت نداری؟! یا نمی خوای با من حرف بزنی. شیطون.

اما من از اون موشها نبودم که به این زودیها دم به تله بدم. باید امتیاز بیشتری می داد. این امتیاز که بیاد و کنار من بنشینه کافی نبود. برای همین باز هم سکوت کردم و هیچی نگفتم.

خانمه یک کمی دیگه نزدیکتر شد و آروم و بدون اینکه کس دیگری بفهمه در گوشی به من گفت: اگه بگی یک شکلات خوشمزه بهت میدم.

نزدیک بود که زبونم باز بشه و حرف بزنم که یک لحظه با خودم گفتم: این که تا این مرحله آمده؛ حتما جلوتر هم میاد و به سکوتم ادامه دادم. لال مطلق.

خانمه پرسید: ببینم؛ فارسی بلدی؟ میتونی فارسی حرف بزنی یا باید مثل خیلی از همکلاسی هات ترکی باهات صحبت کنم؟

من- سکوت

معلم کلاسمون که تا این لحظه ساکت بود؛ به سمت من آمد و با صدای بلند و به حالت پرخاش گفت: بچه...حرف می زنی یا از کلاس بندازمت بیرون؟ تو یک الف بچه کل کلاس رو منتر خودت کردی. بنال ببینیم میخوای چکاره بشی. این آقا و خانم محترم خیلی کار دارند. باید به تمام کلاسهای مدرسه سرکشی کنند. اینها آدمهای مهمی هستند. همینجوری آدم الکی نیستند...

خانم خوشگله دوباره سرش رو نزدیک من کرد و آروم گفت: اگه حرف بزنی بوست می کنم!!.

و اینجا بود که تمام عضلاتم شل شد و مقاومتم رو از دست دادم و گفتم: خانم. لوله کش. میخوام بزرگ شدم لوله کش بشم.

در یک لحظه کلاس از هم پاشید. صدای خنده و مسخره بازی بچه ها رو دیگه کسی نمیتونست جمع کنه.

چند لحظه ای کلاس متشنج شد و نظم و نظام خودش رو از دست داد. با هزار زور و زحمت و با اعمال آخرین حربه یعنی بیرون کشیدن خطکش آهنی خانم معلم از کشوی خودش (با اومدن اون دو تا غریبه؛ خط کش هم تو کشوی خانم مخفی شده بود) و کوبیدن چند باره اون روی میز ردیف اولی ها؛ بالاخره کلاس ساکت شد.

خانم خوشگل با تعجب به من نگاه کرد و گفت: ببینم؛ راست میگی؟ میخوای لوله کش بشی؟

من: بله خانم. من هر روز صبح قبل از اینکه بیام مدرسه باید برم از فشاری سر کوچه منبع آب؛ دو تا ظرف آب پر کنم و ببرم خونه. همین کار رو باید هر روز ظهر بعد از رسیدن به خونه و عصر و شب هم انجام بدم. برای همین میخوام لوله کش بشم و یک لوله از فشاری سر کوچه بکشم مستقیم تو حیاط خونه خودمون. اینطوری هم من راحت میشم هم ننم....

اون روز کلاس تموم شد و رفتیم خونه. از همون روز تا آخر سال تحصیلی هر وقت که به هر دلیلی به دفتر مدرسه میرفتم؛ حتما حداقل دو تا از معلمها بنده رو با انگشت به هم نشون میدادند و می گفتند: پسره لوله کش همینه. خود خودشه...

اون سال تموم شد و سال بعد اینقدر گریه کردم و خودم رو به زمین کوبیدم تا بابام مجبور شد مدرسه من رو عوض کنه.

اصلا مگه خلبانی چه ایرادی داشت که من میخواستم لوله کش بشم؟

.

.

.

هشتم آبان هزارو چهارصد

اون زنیکه عوضی هم من رو بوس نکرد....

اجتماعیداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید