ز خود پرسیدم آخر کیستی تو؟
صدایی گفت: در من نیستی تو...
نه پیدا در زمین، نه در سماوات
سرابی مانده از آن چیستی تو
در آیینه نگریستم، غبارم
نه آنم، نه تویی، نه روزگارم
میان موجِ وهم و فکرِ بیکس
خودم را گم، ولی دنبال دارم
به هر سو میروم، خاموش و تنها
نه فریادی، نه دستی، نه تسلّا
درونم جنگی از نور و شکیبا
درونم شوقِ رفتن بیمدارا
نه راهی مانده، نه مقصد نمایان
نه اشکی مانده، نه چشمی پشیمان
منم آوارهٔ بیخانماندل
نه در دل خانهای، نه در خیابان
شعر از لیلی مصطفی زاده
